دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

مسابقه نیست

انگار از روبرو شدن باهاشون میترسم، خودم هماهنگ کردم، خودم دارم مدیریتش میکنم  اما یه حسی درونم انار میخواد مثل همه قرار های قبلی م با آدمای مختلف که زدم زیرش و با خیالت راحت نشستم تو خونه  بازم همون کار رو کنم.

انگار وقتی بچه ها میگن تایم کاری نباشه سر کاریم، یا خبر بده تا مرخصی بگیرم، یه حس بد میاد سراغم که از غافله عقبم.

انگار مسابقه است که باید موفقیت هام رو بزنم رو پیشونیم وبرم اونجا، و چون اون چیزی که میخوام رو هنوز به دست نیاوردم شرمگینم. 

غافل از اینکه همه مون تو این سالها از پستی و بلندی های مختلف عبور کردیم، هرکسی بنا به موقعیتش، اینکه آدما از لحظه های شکست و غمگین بودنشون عکس نمیگیرن و پست نمیکنن تا همه ببینن. شاید گاهی چیزهایی رو بگن اما وقتی بالغ تر میشن دیگه همونا رو هم نمیگن. 

غافل از اینکه این قرار فقط برای اینه که دیداری تازه کنیم بعد این همه وقت. 

امیدوارم که بتونم به این حسم غلبه کنم.

..

دیشب بالاخره بعد کلی دست دست کردن از فکر اینکه بچه ها رو دور هم جمع کنم و چه وقتی باشه و اینا بالاخره به همه پیام دادم و اکثرا هم موافقت کردن، منتطر اون چندتایی ام که هنوز جواب ندادن، واقعا دلم میخواد بعد چند سال همه رو ببینم. 

ولی عجیبه که از دونفرشون هیچ خبری نیست و کسی هم خبری نداره.

توقع

توی شبای قبل، یه شب توت اومد اینجا دوباره، یه دفعه ای از یه بحثی پرید به این بحث که من توقع داشتم مریض شدم یه زنگ میزدی احوال میپرسیدی، داشتم فکر میکروم کی مریض شده که یادم اومد، بعد که تموم شد گفتم منم خیلی توقع ها داشتم ولی خب. میگه خب تو هم باید توقعات رو بگی، من دوست دارم که میگم و این حرفا. منم یه چیزی گفتم که یعنی بخوام حرف بزنم کش پیدا میکنه و حوصله ندارم. من که متوجه نشدم، ولی مامان میگفت یخ کرده بود. 

از کجا به کجا رسیدیم؟

داشتم پستای اینستام رو بالا پایین میکردم، رسیدم به یه پستی که گلابی برام کامنت گذاشته بود و یه عزیزم پر و پیمون هم گذاشته بود تهش، از اونا که اون روزا برام واقعی بود. با این وضع بلاکی که راه انداختن و تا بیام بفهمم و زود تر آنفالو شون کنم اینا منو بلاک کردن، نمیدونم چرا هنوز کامنتا رو برام نشون میده. 

بگذریم، این وسط رسیدم به عکسایی قدیمیم، و با توجه به یه فایلی که برای دو سه سال پیش بود و تازگیا پیداش کردم دیدم چه قدر اون موقع تو بحر عکاسی از غروب و طبیعت بودم و عجب عکسایی هم داشتم، نمیدونم از کی دیگه عکس نگرفتم،  انقدر که اگه بخوام یه عکس بذارم باید کلی بگروم‌تا یه چیزی پیدا کنم و در نتیجه باید یکم بیشتر عکس بگیرم. 

پادشاه سرزمین رو شروع کردم هفته پیش و رسیدم به پخش همزمانش، الان منتظرم قسمت جدید دانلود بشه و امیدوارم نویسنده خوب تمومش کنه و خراب نشه فیلم به این قشنگی.

یه لحظه...

ز اینجا بود((از الان به بعد بهش میگم توت)). فور کنم بعد شب عید که یه سر اومده بود دیگه ندیده بودمش تا الان، و طبق معمول هم برخورد ها یه جوری بود که انگار دیروز باهم صبحونه خوردیم. 

اون به کنار، نگاه تو چشماش، با نگاهش چی کار کنم؟ با اون چیزی که نمیدونم نفرته چیه؟ اون جوری آخه؟ اون جوری باید نگام ‌کنی؟ اونم تو؟ اونم تو که همه میدونن جان بعد اسمت از دهنم نمی‌افتاد؟ اونم با من؟ با من که یه روزی انقدر برام عزیز بودی و میدونم که حس تو ام دروغ نبوده. هرچی دروغ بوده باشه حس بین من و تو هیچ وقت دروغ نبوده. 

هر دفعه هرکی رو خط زدم گفتم به جز تو. حتی این آخریا با اینکه میدونستم تقریبا تو تیم مقابلی، یا اگه هم نه، بازم با ما نیستی، بازم ته قلبم حسابت یکم از بقیه سوا بود.

امشب که داشتم فکر میکردم چه واکنشی داشته باشم، بین لبخندت و نگاه چشمات تناقض بود. نگاهی که مدام دنبال من بود و هربار که برمیگشتم نگاه کنم، نمیدونستم اون نگاه رو چی تعبیر کنم. 

وقتی هم که رفت گلی فهمید چه فشاری بهم اومده، و تقریبا به بقیه اطلاع داد‌. اعصابم هم انقدر سگی بود که باعث یه دعوا شدم. ولی خب امیدوارم بقیه درک کنن و ببخشن‌. چون هنوز تو شوکم‌‌. 

من میدونستم دیگه چیزی مثل قبل نیست، ولی نمیشد انقدر واضح به روم نیاد؟ 

هر کدومشون بود، بازم قابل هضم بود. آخه توت؟؟؟؟ 

اونم من؟؟؟ 

جدی جدی نه تنها اون موقع اشکم در اومد، که الان واقعی دارم گریه میکنم. 

دوستش داشتم، خیلی، خیلی زیاد، به قول بچگی هام قدر ستاره های آسمون. 

نمیدونم مثل یه دوست، رفیق، یا نه هیچ کدوم اینا نه یه حس بزرگتر، من فقط دوست داشتم خانم توت‌. همین. به همین بزرگی.....

و ما الان اینجاییم، تو نقطه ای شوک آور. 

یه کلمه ای هست که معنی ش یعنی لحظه ای که همه چی رو میفهمی، فکر کنم من تا امشب نفهمیده بودم. 

امشب فهمیدم، بدم فهمیدم.

ولی خب من واقعا دوستش داشتم. 

معرفت درّ گرانی است به هرکس ندهند

نمیدونم چرا واسه به دنیا اومدن نیکی خیلی خیلی ذوق نداشتم، یعنی خوشحال بودما اما یه حسی هست آدم باید داشته باشه، اونو نداشتم. شاید چون هنوز ندیدمش، ببینمش مهرش واسم زیاد تر بشه شاید. 


واسه ماه، بچه مهین هم همین طوری بود، تا ندیدمش حسی نداشتم، البته وقتی بهش یا حس خوبی داشتم که شروع کرد حرف زدن، وقتی م یادش داد اسمم رو بگه انقدر خوشم میومد که نگو. 


به مامان میگم آخرین باری که واسه به دنیا اومدن بچه یکی ذوق داشتم، بعد ها مامانش یه جوری گذاشت تو کاسه‌م که کلا پشیمون شدم. مو فرفری رو میگفتم، بچه گلابی. 

اون روزا چه قدر دوستش داشتم گلابی رو، چه قدر منتظر موفرفری بودم. هیچ وقت یادم نمیره اولین باری که خودش اومد بغلم، تو اتاق خواب بود، تاریک بود کسی هم نبود. یهو دیدم بیدار شده گریه میکنه. در رو که باز کردم، یه جوری پرید بغلم با گریه که تا یه ساعت ول نمیکرد. 

با این که خیلی وقته ندیدم ماه و موفرفری رو هنوزم یه وقتا دلم براشون تنگ میشه، برای موفرفری بیشتر. چند وقت پیشا خوابش رو دیدم. نمیدونم الان چه شکلی شده، اصلا من رو یادش مونده؟ اگه یادش مونده و ازم چیزی پرسیده، چی بهش گفتن؟ هنوز دوستم داره؟ 

اما خب اوضاع اینطوریه دیگه.


+ چیه این محسن یگانه که آهنگ صد سال پیش رو بازخوانی میکنه ولی از صدتا آهنگ جدید بهتره؟

 فکرش رو که میکنم میبینم این آدم  چه حضور پر رنگی داره تو خاطرات ۱۷، ۱۸ سال پیش من و مهین و گلابی. بخش خاطره انگیز و باحالیه. 

ولی خب معرفت درّ گرانی است..‌‌‌.‌