دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

در نهایت ما نمی‌توانیم کسی رو مجبور کنیم که دوستمون داشته باشه، چون یه روز با شوق دیدنش برمیگردیم و میبینیم اتاق خالیه و هیچ اثری از خودش به جا نگذاشته به جز اتاقی که مرتب کرده، کولری که روشن گذاشته و پارچ آبی که گذاشته خنک بشه، بی هیچ دلیلی رفته و حالا باید از زمین و زمان بپرسی که چه اتفاقی رخ داده.  این میتونه یک دوست باشه، کسی که خودش رو یک دوست نشون میده یا هرکس دیگه

پریروز ده صفحه از جلد ۲ زنان کوچک رو شروع کردم، بعد از دیروز تا حالا شاید بیشتر از ۳۰۰ صفحه خوندم، به شدت جذاب و گیرا. و احساساتی که احتمالا یکی دو روز آینده ازش میگم.

یک متنی رو به یک زبان دیگه برای یک بنده خدای عزیزی باید می‌خوندم ویس می‌گرفتم و می‌فرستادم تا ببینه درست می‌خونم یا نه، چند ثانیه اولش رو گوش دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم فقط ارسالش کردم:/

الآنم  رو ندارم اصلا وارد اون صفحه چت بشم ببینم نتیجه چیه