دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

.....

دیشب بعد مدت ها نشستم سهراب خوندم

به یاد اون وقتا که قوت غالب من نور ماه بود و شعر

یه سری رفتارا از یه سری آدما، آدم رو تو بهت و حیرت بدی میبره. با خودت میگی عه این؟ و جواب اینه که بله همین. اما خب چشمات باز میشه.

و نتیجه گیری میشه اینکه کافیه انقدر که همیشه نگران بقیه بودی، نگران خودت باش. 


+داشتم فکر میکردم اگه میخوای با یه آدمی در ارتباط نباشی، خب باشه نباش اما یاد بگیر که باید یه خداحافظی محترمانه باهاش  داشته باشی، که حداقل اگه چهار صباح دیگه خواستی باهاش سلام‌علیک کنی، امکانش باشه. 

یا تا جایی که امکان داره براش توضیح بدی که فلانی به این دلیل و اون دلیل من دیگه نمیخوام با تو در ارتباط باشم، که  اون آدم وقتی اسم تو میاد یه حس بد نیاد سراغش‌. کاش این فرهنگ جا بیفته. 

...

قبلا به این قضیه دقت نکرده بودم که خرید کردن توی آرامش اعصاب تاثیر داره یا نه. یعنی مثلا هرچیزی می‌خریدم خب اون خوشی ش رو طبیعتا داشت. ولی الان چند دفعه است علاوه بر اون یه حس خاص دیگه ای هم همراهش هست که نمیدونم بهش چی بگم. :)

........

رها هم بالاخره رفت

دیشب خوابم نمیبرد و هی بیدار میشدم ساعت رو نگاه می‌کردم. 

حقیقتا از وقتی گفت کاراش درست شده تا وقتی خبر داد ویزاش اومده از ته قلبم براش خوشحال شدم‌. 

ولی این وسط هم دلم گرفته بود، اون میخواست بره من غصه این رو گرفته بودم که آدم باید توی همچین موقعیتی همه چی رو بذاره و یه چمدون ۳۰ کیلویی دست بگیره و بره. 

این هفته رسما تو فاز افسردگی پیش از مهاجرت بودم و هی وسیله هام رو نگاه میکردم.