دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

تا دو روز پیش میخواستم یه چمدون دست بگیرم و برم یه جای دور‌. خب حالا که در باور نکردنی ترین حالت قبول شدم و همونی هم که میخواستم قبول شدم، دو دلم. بین رفتن یا موندن. هر دو کد رشته یکیه فقط جاش فرق داره. یکی ازاد همینجا، یکی روزانه یه جای خیلی دور تر. 

عجیبه انگار وقتی یه چیزی رو میخوای یهو مهیا میشه اون شوک اولیه ش باعث میشه ی م سردرگم باشی. 

امشب نزدیک یه ربع بی وقفه گریه میکردم. برای اینکه باور نمیکردم بالاخره بعد این چند سال نشدن و رد شدن و همه جوابهای منفی،  امشب نتیجه مثبت باشه. داشتم شام میخوردم مامان گفت اومده. گفتم بعد شام میرم ولی اصلا نتونستم و همون وقت رفتم. 

نمیدونم برم یا بمونم، نمیدونم چی میشه، هنه چی  ببستگی به شرایط و تصمیمات خانواده داره. اما یادم نمیره امشب رو. هیچ کس ارزشش رو اندازه من درک نمیکنه. ارزش شدن بعد یک دنیا نشدن. 

علاوه بر این که خودم دو دلم، یه دو  دستگی توی خونه ایجاد کردم. 

دو دلی خودم عوامل زیادی داره ولی شاید یکی ش ترسه، یکی ش هم برنامه کارم با پرتقاله که کنسل نشه. 

نمیدونم. 


امشب یکی بهم گفت تو چی؟ تو کی رو دوست داری؟  اصلا کسی رو دوست داری؟

و من داشتم به این فکر میکردم، آره برعکس اینکه همه عالم و آدم فکر میکنن من هیچ حسی به هیچ کسی ندارم، یه روزی یه نفر رو به بیشترین حدی که الان میتونم تصور کنم دوست داشتم. تا حالا اسمش رو نگفتم اینجا، بذار بهش بگیم "بی توجه". اون قضیه شروع نشده تموم شد، مدت ها طول کشید تا باخودم کنار بیام. اوایل با اینکه به لفظ میگفتم که پذیرفتم، اما باور نکرده بودم، حدود یه سال و خورده ای طول کشید تا بپذیرم.و با اینکه پذیرفتم هنوز حسی در وجودم مونده بود شاید تا ۸، ۹ ماه پیش. تا اینکه یه روز دیگه حسی بهش نداشتم. حتی امشب که اتفاقی بعد مدت ها عکسی ازش دیدم و داشتم فکر میکردم دیگه حسی در وجودم مونده و دیدم که نه حالا مدت هاست که واقعا حسی نیست. 

تلاش هام در چند سال گذشته جواب داده، تونستم با خودم کنار بیام، و به احساساتم به آدمی فکر میکنم که چند وقتیه توی روزهام حضور داره و با اینکه نظر مثبتی بهش دارم احساساتم بهش ضد و نقیض اند. یه روز میخندم، یه روز از دپرس بودنش، انرژی منم کم میشه. یه روز لحظه شماری میکنم برم ببینمش، بعد همون وقت سعی میکنم بابت کاری که کرده و من خوشم نیومده جدی باشم و به خودم یاد آوری کنم ارتباطمون چیه و به خودم بگم هوا برت نداره لطفا. 

و جالب  اینکه ماجرای امشب  و  اون سوال درست در تاریخ همون اتفاق چند سال پیشه تا یه چیزایی رو به خودم یاد آوری کنم. 

.

دو تا آدم عاقل بحث شون شده بعد اون وقت من باید حواسم باشه ترکش هاش بهم نخوره. اگه من بودم روشون نمیشد جلوی من بحث کنن ولی خب بازم میدونم اعصابم نسبت به الان بیشتر خط خطی میشد. 

پرتقال از همون اولش معلوم بود رو مود نیست و اعصاب نداره، حتی با منم بدون هیچ دلیلی سر سنگین بود و کلا مشخص بود یه چیزی ش هست که ربطی به اون جمع و اون لحظه نداشت و چیز دیگه ای بود کلا. 

اون یکی هم که من میفهمم چرا پرتقال بهش ایراد گرفته و چی کار کرده، اما جفتشون مقصر بودن، پرتقال واسه اینکه نتونسته خودش رو کنترل کنه و ملاحظه سن و شخصیت طرف مقابلش رو نکرده، اون یکی هم واسه اینکه کاری که باید انجام میداده رو بعد این همه وقت درست و صحیح انجام نداده. 

منم برای اولین بار سعی کردم هیچ دخالتی نداشته باشم تا یه وقت من باعث  ایجاد آتیش بینشون نشم. 

البته با شناخت از شخصیت هردوشون فکر میکنم که به زودی آشتی میکنن و رابطشون بهتر میشه. 


یه غریبه اومد از راه

بحث سر وزن غزل هاتف بود، یهو پرتقال شروع کرد به خوندنش و من جای اینکه حواسم به موضوع باشه داشتم فکر میکردم چه قدر صداش قشنگه، و همزمان سعی داشتم هم حواسم به صداش باشه هم موضوع مورد بحث و هم اینکه متوجه نشه فکرم یه جای دیگه‌ست.

بعد اون بین این دوتا بچه پر رو من رو دست انداخته بودن، به پرتقال هیچی نمیتونستم بگم، البته به این یکی هم هیچی نمیشد بگم و فقط بهش چشم  غره رفتم. 

این روزا زیاد غریبه رو گوش میدم، به غریبه ای فکر میکنم که داره مهم میشه، یا بهتر بگم مهم شده، مثل قدیما هشت کتاب سهراب رو میخونم و فکر میکنم بیشتر میفهممش .

اولاش  فکر میکردم که خب این چیزا مهم نیست و مهم اون حس خوبیه که از دیدنش میگیرم، حال خوبیه که از دیدنش دارم. اما یه چند روزیه علاوه بر اون، حس اینکه من براش یه غریبه م میاد سراغم، یکی مثل بقیه.

چی کار باید بکنم؟ نمیدونم.

چی کار میخوام بکنم؟ هیچی! 

میخوام این احساس سرگردون رو رهاش کنم و ببینم چه شکلی به خودش میگیره، چه طوری با ل و پر میگیره؟

نتیجه ش چیه؟ نمیدونم بذار ببینیم چی میشه. 

یه وقتا فکر میکنم بذار برم سراغ آرزویی که همیشه علاوه اینکه دوستش داشتم شاید واهمه هم داشتم ازش، دو سه تا چمدون دست بگیرم و برم، 

واقعا دیگه نمیدونم باید چی کار کنم.

امروز

خب امروز بالاخره رفتیم با بچه های دبیرستان همدیگه رو دیدیم و خب خوب بود خداروشکر. 

تا صبح امروز یه چندتایی کنسلی داشتیم، و یه چندتایی هم کلا خبر ندادن اما از اون حدود ۲۰ نفر، نه نفر بودیم و دست آورد بزرگی بود برای ما که هیچ وقت خدا نتونستیم به جز مدرسه همه مون یه جا هماهنگ بشیم. 

حالم رو خوب کرد، خوب بود که هنوزم بی ریا و یه رنگ بودیم پیش هم. 

دلم میخواست رها هم باشه و قرار شد هروقت که اومد، بی حرف پیش، بازم جمع بشیم.

دلم براش تنگ شده و نمیدونم کی بتونه بیاد ایران. 


+ این دفعه ای که پرتقال رو دیدم از قبلش کلی عجله داشتم، پروژه م رو نشونش دادم تا ببینه، کلی غلط داشت و اون سعی داشت اصلاحش کنه و کمکم کنه، خودشم مثل همیشه پر انرژی نبود، بعدشم که یکی یه چیزی به من گفت که در نتیجه همه  اینا باهم انرژی م کشیده شد تا خود امروز عصر. 

و من تا خود این دفعه نفهمیده بودم که تا چه حد داره برام مهم میشه، و نمیدونم باید چی کار کنم.


+یکی از بچه ها میگفت قرار بوده دعوتشون کنم خونه، و من یادم نبود اما با نشونی ای که داد میدونم که احتمالا گفتم، و داشتم فکر میکردم دعوت کنم.

اما همشون رو دلم نمیخواد دعوت کنم، راستش همیشه برای خونه دعوت کردن دوستی یه سری فاکتورا تو ذهنم بوده و خونه همیشه یه خط قرمز اساسی بوده برام که هرکسی رو نباید بهش راه بدم، هرچند دوست خوب و پرخاطره ای باشه.

و این خط قرمز بیشتر به حسم از آدما برمیگرده. میگم نکنه مثلا این تعداد رو بگم و اون تعدادی که نگفتم دلگیر بشن. همون طوری که قبلا یکی بار برای خودم پیش اومده.