دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

متعهد

‌چتد سال پیش وقتی یه دوره ای رو با سارا میگذروندم، سر یکی از ارائه هام یه دفعه شروع کرد ازم فیلم گرفتن، بعد نشونم داد، گفت ببین حواست کجاست‌. بعد اون روز سر کلاس استاد یهو گفت دوربین گوشیت رو بده، بعد که دوربین رو رو به خودم تنظیم کرد، تازه فهمیدم چه خبره، هیچی نگفتم و اونم ضبط کرد. آخرش دوباره گفت انجام بده و وقتی شروع کردم ناخودآگاه  همون خطایی رو داشتم که از اول بخاطرش فیلم گرفت و گفت ببین این غلطه و این داستانا. 

از این که حین انجام کاری از خودم فیلم بگیرم خوشم نمیاد اما خب فعلا باید نگه‌ش دارم و رفع اشکال کنم. .

ولی خوشم میاد از معلم هایی که اینقدر متعهدن، روش تدریسشون رو تو ذهنم نگه میدارم و یاد میگیرم، یه حس و ذوقی رو درمورد تدریس رو برام به وجود میارن که دلم میخواد تدریس کنم، کاش یه روز بتونم درس بدم و اون حسی که مانعش میشه رو کنار بزنم. 

?Who knows

من چرا دیروز وقتی رفتم یه جایی که کار داشتم و  دیدم پرتقال هم اونجاست از دیدنش خوشحال شدم؟

 واقعا چرا؟

 آدم خوب، مهربون و خونگرمیه، و من هم به نسبت ارتباط و‌ کاری که باهم داریم هم ارتباط خوبی باهاش دارم، اما مساله اینه که چرا خوشحال شدم؟ 

فکر..‌‌.

به وسیله هام نگاه میکنم، به یادگاری هاشون، کتابا، دست بند ها، عروسک، کارتای تبریک، به عکسا، اون دست بند صورتیه که قفل نداره و کنار وسیله های گلدوزیه و فقط من میدونم اون موقع که کادو  گرفتمش چه حس خوبی داشتم،، به اون عکسی که وقتی گوشی رو خریدم فلانی گرفتش و گفت بذار اولین عکس گوشیت عکس من باشه و من همیشه داشتمش، به اون عکسی با "ز" روز دختر چهار سال پیش گرفتیم، به حسی که داشتم، یا شاید داشتیم، به علاقه ای که یه روز بود، یه روزی که انگار خیلی دوره، یا حتی الان به اولین روزی فکر میکنم که برای اولین بار همچین رفتار هایی رو حس کردم، نه که قبلش بحث و اختلافی نباشه، بود، ولی از این جنس نه. این مدلی نبود. 

به تولد ز که امروزی که گذشت بود و به منی که وانمود کردم یادم نیست یا نه بهتر بگم، یادم هست و پیامی براش نفرستادم، مثل اون و بقیه.

 میبینی؟ 

حتی واسه اون که برام با همه فرق داشت، 

هربار که یکی رو از دسته آدمای دوست داشتنی م دور می‌انداختم میگفتم به جز اون، و حالا خواهی نخواهی اونم با اوناست، هرچند به روی خودم نیارم و ته دلم بخوام جدا نگهش دارم.

به عکسی که ازشون دیدم فکر میکنم و به این که چه حسی دارم ازش؟ خشم؟ نفرت؟ غم؟ بی‌تفاوتی؟ آخری شاید درست تره. بی حس شدم بهشون یا دارم میشم. 

حجم خاطرات خوبی که باهاشون دارم سنگینه، اما اونا آخرین آجری که نقطه ثقل دیوار بود رو کشیدن و دیوار این رابطه خراب شده. 

گفت، آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.


به رها هم فکر میکنم، به این رابطه نیم بند ما که باید قبول کنم به پر رنگی قبل نیست و باید همین طور نگهش دارم، شاید  روزی جایی دوباره به همون قوت قبل بشه، به رهایی که همه چی بینمون از شعر نیما شروع شد و هنوزم براش مینویسم که گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی‌کاهم.


و به این فکر میکنم که دلم یه سری آدم جدید و روابط جدید میخواد، آدما و روابطی که خوب باشن و باعث حال خوب بشن، آدمایی که معاشرت باهاشون سبک باشه،

تولد

همیشه برام مهم بوده که کی امروزی که گذشت رو یادش میمونه و کی یادش میره و اونایی که یادشون میمونه همیشه برام قدر و ارزش بالایی دارن. کادویی که میخواستم امسال به خودم بدم هنوز حاضر نشده و نمیدونم کی بشه اما باید یکم عجله کنم. 


در کل خوب بود امروز، خوب خوب :)

.

دارم اطلاعات گوشیم رو انتقال  میدم و میخواستم قبل پاک کردن همه چی پیامای یه نفر رو ببینم، بعد دیدم چه قدر همش من پیام دادم اول‌. یه لحظه حس جالبی نبود. اما اون آدم هنوزم همونه برام و تا جایی که خبر دارم منم به نظرم همونم براش. 

امشب یهو یاس پیام داد، نگران بود که نبودم :) حالا هم میخواستم  گوشی رو فلش کنم ولی گفتم منتظر باشم پیامم رو ببینه بعد. هم مجورم و هم میترسم اگه پاک کنم پیامک تلگرام و واتساپ نیاد. 

باد دنیا رو برداشته و عجیب سرد شده الان. دو روز پیش از گرمای سر صبح کلافه شده بودما.