دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

گوگل کروم

عجیب غریب مثل باد گذشت هفته پیش. هوا یه جوری قشنگ و پاییزیه که اصلا دیوونشم. خیلی بهتر میشد اگه میشد بری بیرون و آدما رو ببینی.

 اون جشنواره ای که براش مقاله نوشتم و این داستانا گویا فیلمم رد شده. هی میام اینجا مینویسم یه وقتا نت نیست ارسال نمیشه منم دیگه حوصله دوباره نوشتن ندارم. مثلا چند خط اول این پست برای شنبه بود که مابقی اش رو الان پاک کردم. 

فیلم درس ترجمه دیداری رو انتخاب کردم ولی چطور از یوتیوب دانلودش کنم؟ اینم دردسریه برا خودش.

این گوگل کروم هم از دیروز اینا باز نمیشه. مشکل سراسریه یا فیلتر شده؟ کسی خبر داره چیشده؟؟؟

+لازم میدونم بگم نه تنها هفته پیش که از شنبه تا الانم مثل برق گذشته. 

+میگه برام بگید امید از نظر شما چیه؟ اومدم یه طومار براش بنویسم، اما فقط رد شدم، از اون همه حرفی که تو دلم مونده بگم بهش رد شدم. 

فیلم

مغزم پر حرفه ها ولی حوصله هیچ.

البته حوصله هم هست، ولی خیلی چیزا رو بعد اینکه مینویسم مستقیم پاک میکنم، بگذریم.

پروژه ها همه روی هم انباشته شدن و بالاخره باید یکی یکی برم سراغشون. کتاب هام رو هنوز نگرفتم. برای پروژه ترجمه شفاهی یه فیلم نیم ساعت چهل دقیقه ای میخواد که خیلی هم  به فارسی ترجمه نشدباشه و مورد منکراتی هم نداشته باشه. کسی اینجا پیشنهادی نداره؟؟

یه استاد ادبیات باحالی داریم که میشه گفت به لطف این آنلاین بودن باهاش کلاس دارم و خیلی خوبه، شاگردایی که از قبل هم باهاش کلاس داشتن میگن کلاسش همیشه پر بوده. فکر کنم اگه حضوری بود، اصلا کلاس هاش رو از دست نمیدادم. البته این بار اگه حضوری بود هیچ کلاسی رو از دست نمیدادم. واحد های ادبیات رو دوست دارم همه شون رو‌. تنها کتابی که من خودم بدون حضور سر کلاس تا آخر خونده بودم چند ماه قبل امتحان، ادبیات معاصر بود دو سال پیش. انقدر که این ادبیات شیرین و قشنگه.

نامه ها هم موندن، باید بنویسم.

کار زیاده. باید دنبال فیلم باشم. 

چند روز پیش

فکر کنم یه قسمتی توی مغز هست که میاد میره خاطره هات رو واکاوی میکنه، و چیزایی که یادت رفته یا شایدم خیلی اون وموقع برات مهم نبوده رو یادت میاره. مثل اولین روزی که دیدمش، و دفعات بعدی که داره یادم میاد.

.

.

چشم ها برای من خیلی مهمن و همیشه دلم میخواسته بتونم چشم کسی که دوستش دارم رو قشنگ بکشم. از همه اجزای صورت چشم رو بیشتر دوست دارم. انگار صداقت و دروغ آدما تو همین چشماست. این ماسک زدنا که اگه یه خوبی داشته باشه اینه که آدما رو مجبور میکنه چشم های هم رو به یاد داشته باشن. از روی چشم ها همدیگه رو بشناسن.

.

.

ولی از خوبیای پاییز اینه که میشه چند لحظه ای با شد خزان و تو ای پری و به سوی تو بری یه جای دیگه و یکم فکرت راحت باشه.


پ ن؛ میدونم پراکنده ست. خواستم ادامه بدمشون اما باقیش حرف دله و حرف دل برای دلِ. 

پ ن ۲: پرسی بابت نظرای اون پست. میخوام برای خودم نگه دارمشون و ببخشید اگه پاسخی ندادم.

پ ن ۳: این برای چند روز پیش بوده. ولی خب گویا منتشر نشده

برای خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چهارشنبه

خیلی وقتا سخت و دردناکه از این که میبینی با حرف هات باعث رنجش و اذیت خونوادت و آدمایی که دوستشون داری میشی. خیلی سعی میکنم این طوری نباشه. خیلی فکر میکنم به این که چطور باعث این نشم. 

وقتی هم که میام تو اتاق و در رو میبندم، معمولا فکر میکنن حربه منه و راضی م از کاری که کردم یا حرفی که زدم، ولی خب من دارم سعی میکنم اشکم هام بند بیاد و وقتی  میرم بیرون صورتم سرخ نباشه. 

یه وقتا که میبینم گلی عملا دختر بزرگه شده و من از دور خارج شدم، میخوام‌ گله و شکایت کنم ولی میبینم که شاید همش تقصیر خودمه. 

آخر همه این تلخی ها میدونم اونا هم دوستم دارنا ولی خب میزان این علاقه مهمه. 

یه وقتا فکر میکنم شاید حق با بقیه باشه.

اون دفعه ای عمه کوچیکه در اتفاق نظر با بقیه درمورد اینکه من کار هام رو آروم انجام میدم، به مامانم‌ گفته بود این شاید وقتی ۳۰ سالش بشه آدم بشه و بتونه یه خونه رو بگردونه. 

و خب با همه اینکه این حرف ها اذیتم میکنه همیشه با پر روئی تمام میگم من این طوری راحتم یا که خب که چی؟؟ 

یا حتی وقتی در مورد خیلی مسائل خصوصی دیگه م دیگران نظر میدن، اون وقتا هم حرصم در میادا ولی خب با همین حرف ها میگذرونمشون. 

خیلی وقت پیش همین عمه کوچیکه رو حساب اختلاف سنی خیلی کم مون  و صمیمیتی که زمانی زیاد بود، برگشت گفت تو واقعا تا حالا از کسی خوشت نیومده؟

آخه عزیز من چه توقعی داری؟ بیام همه چی رو به تو بگم؟ 

نمیدونم چه ربطی داشت این حرفا رو گفتم ولی خب اون لحظه دلم میخواست بگم.

میگم واضحه که دلم میخواد زمین و زمان رو فحش بدم یا بیشتر بگم؟ 

یه سوالِ دلم میخواد بدونم. نظر هر کی که اینجا رو میخونه در این مورد چیه؟ در مورد این شخصیت من؟ شما در موردش چی فکر میکنید؟

+ بذار یادم بمونه که وقتی هفته پیش فهمیدم به عنوان نماینده ما توی اون نشست بوده چه قدر دلم خواست زنگ بزنم و بهش تبریک بگم. اما خب به نظرش و خواسته ش احترام گذاشتم. 

دیروز انقدر کلاس داشتم که آثارش تا امروز صبحم بود، سرم درد میکرد وقتی بیدار شدم. چهارشنبه ها یه هفته در میون همینه. همین قدرشلوغ.

فیلم ترجمه شفاهی هم هنوز ترجمه نکردم و تا فردا عصر میخوادش. فیلم عجیبیه. کوتاهه ولی پر حرف فیلم دوتی، هم غمگینه و هم پُرِحرف.  

هیچ وقت فکر نمیکردم در حالی که سر کلاس خسته م و حال ندارم بتونم راحت بخوابم و صفحه گوشی روشن باشه و بشه حرف های استاد رو ضبط کنم که بعدا گوش بدم.‌هیچی از کلاس روش تحقیق دیروز نفهمیدم. قبلا سر این کلاس ها که آخر وقت بودن یا سرشون خسته بودم انقدر چرت میزدم یا میرفتم بیرون صورتم رو میشستم که خواب از سرم بپره.

ولی چه قدر زود مهر تموم شد.