دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

این مدت اتفاق زیاد افتاد که خواستم بنویسم و نه حوصله م نشد، در مجموع اوقات خوبی بود. 

این روزا استرس دارم، نمی‌دونم چی و چرا؟ ولی دارم. 

یه حس بد دارم، 

اون روزا که از یکی خوشم می اومد و اون نه، نمی‌فهمیدم‌ش

ولی الان که گه گاه رفتار ها و حرف های رو از یه بنده خدایی می‌شنوم که به تصدیق بعضی اطرافیان گویا احساسی داره، حالم یه جوری میشه. نه که آدم بدی باشه، آدم خوب و محترمیه، حتی حرف زدن و بحث باهاش هم بد نیست، ولی نمی‌دونم چرا بحث به این جا که میرسه حالم خوب نیس، مثلاً همین دیروز یه چیزی گفت که آدم چیز دیگه ای به جز تلاش اندک برای توجه نشون دادن نمیتونست برداشت کنه، خر نیست که آدم، می‌فهمه . ولی همین حالم رو بد میکنه، استرس و دلشوره میده

نفسم میگیره از این حس بد. 

حالا میفهمم تو یکی رو بخوای و به جای اون یکی دیگه بهت توجه کنه چه قدر بده، و از اون آدم اون سال ها ممنونم که به خودش ظلم نکرد و قبول نکرد. 

پرتقال؟ نمی‌دونم! هیچ ایده ای ندارم که این ماجرا چطور میشه.

دوچرخه

اسم همشهری رو که می‌شنوم یاد همشهری دوچرخه می‌‌افتم. یاد اون ذوق و شوق پنجشنبه ها که به دوچرخه برسی و تموم نشه، حتی یاد اون سه‌چرخه ایکه  ماهنامه بچه ها بود و  آخر هر ماه بهش اضافه میشد. هفته نامه قشنگی بود، آنقدر که تقریبا هنوز آرشیو اون مدتی که می‌خوندم یه جایی توی کمدم داره خاک میخوره و نم میکشه، خیلی وقته نگاهش نکردم، چند وقت پیش خواستم ببینم در چه وضعیه سرچ کردم دیدم مدیران بی لیاقت زمانه نظرش رو متوقف کردن و فقط دارن نسخه الکترونیکی ش رو منتشر میکنن، اونم نمی‌دونم ماهانه است، هفتگیه یا چیه؟ اصلا کیفیت داره؟ اون تحریریه قدیم رو چی. 

فقط هر دفعه اسم همشهری میاد، آرمش رو میبینم، دلم میگیره، حیفه که بچه های الان همچین چیزی رو احتمالا تجربه نمیکنن. 

+ الان یاد سروش بچه ها هم افتادم، نمی‌دونم سر اون چه بلایی اومده.

+ نوشتنش مناسبتی نداشت فقط به مدت دلم میخواست بگم درموردش که قرعه به اسم امروز افتاد با دیدن اسمش.

+++ نو روز خیلی مبارک