دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

حقیقتا هیچ جوره به هیچ روش و فرمول و قاعده و قانونی نمیتونم درک کنم که کسی از باخت تیم کشورش اونم همچین باخت افتضاحی اونم به دشمن خونی ش خوشحال باشه. 

چی سر مردم این کشور داره میاد؟

....

یه پیام داشتم که کتاب های صوتی م رو معرفی کنم. اما خب چون فیلتریم و امکان ایمیل و این داستانا سخت میشه. چند تا کتابی گوش دادم و روای ها شون  رو همینجا می‌نویسم:

سمفونی مردگان: حسین پاکدل

دختر پرتقالی: آرمان سلطان زاده

الان هم جستار هایی در باب عشق رو با صدای نیما رئیسی گوش میدم.

همه اینا توی اپ فیدیبو به راحتی در دسترسن. و معمولا هم کد تخفیف توی برنامه پیدا میشه.

قبلا ربکا رو هم توی طاقچه شنیدم ولی یادم نیست راوی ش کی بوده.

پاییز

دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیشه، انگار میترسم. دلم میخواد همه چی خوب بشه آروم باشه اوضاع. کلافه م از اینکه این دو طرف نمیخوان و نمیتونن به صلح برسن. یه دفعه قبلا که توی گروه بشر دوستی حرف میزدیم، گفتم ما باید اول بتونیم با خودمون به صلح برسیم و نمیدونم الان بچه های اون گروه هم مثل من درمورد این شرایط مستاصل هستن؟

دلم میخواست یه تریبون داشتم به همه میگفتم فرض کنیم که اینا رفتن، دقیقا کی رو میخواید جای اینا بذارید؟ اصلا ما سیاستمدار درست و وطن پرست داریم اینجا؟ اول این باید تربیت بشه. 

خوشم نمیاد حرف سیاسی بزنم. چون حس میکنم فایده ای هم نداره. اونایی که مثل من فکر میکنن هم از این طرف حرف میشنون هم از اون طرف. 

کاش خودمون با خودمون آشتی کنیم‌. دشمن یکی دیگه است که الان داره به ما میخنده‌.


از این حرفا گذشته پاییز رو دوست دارم، زردی درختا و رنگاش رو، آسمونای ابری ش رو، بارونی که قبلا بیشتر بود، سردی قشنگ هوا که رو به سردتر شدن میره، نارنجی میوه هاش رو، و حتی امسال خشک کردن خرمالو رو. 


رادیو چهرازی یه اپیزودی داره یه جاش میگه، چرا همه رفتناشون رو میذارن برای پاییز؟ چرا هیچ‌کی پاییز نمیاد؟


هفته پیش دو تا کتاب صوتی گرفتم، یکی‌ش با صدای منصور ضابطیان و یکی هم نیما رئیسی. حقیقتا قشنگه و دلم نمیاد همش رو گوش بدم که تموم نشه‌‌‌‌‌ . واقعا این مدل صدا رو دوست دارم. 

تا هوا تازه شود

در حال حاضر دلم میخواد به در و دیوار فحش بدم، هیچ دلیل خاصی هم نداره، شایدم داره، کلافه م از این به اصطلاح شرایط موجود بر جامعه. از این اعتراض هایی که دیگه اعتراض نیست. چه اینوری ش چه اونوری ش، بیشتر گل به خودیه. حتی اگه نیت درست بود الان عملش اشتباهه.

سال ۱۹۴۵ بعد اتمام جنگ جهانی دوم، بعد اینکه شبه جزیره کره ۳۵ سال مستعمره ژاپن بوده، از مدار ۳۸ درجه تقسیم میشه بین آمریکا و شوروی. البته قبل اون در توافقی بین شوروی و ژاپن تقسیم شده بوده گویا. بعد جنگ شوروی بدو بدو میاد و کشور رو میگیره از ترس اینکه نکنه آمریکا کلش رو اشغال کنه. مامورای آمریکایی ای هم که ماموریت داشتن مرز آمریکا رو مشخص کنن مدار ۳۸ درجه رو انتخاب میکنن. البته انگار از قرارداد ژاپن و  شوروی خبر نداشتن. خلاصه که میشه دوپاره جدا. قرار بوده بعد چند سال انتخابات برگزار بشه و دوباره متحد بشه که شوروی قبل انتخابات می

میزنه زیرش و حکومت کمونیست دائم توی شمال تشکیل میشه و حکومت طرفدار غرب توی جنوب. البته از لحاظ اوضاع سیاسی داخلی و رفاه مردم حکومت جنوب هزار هیچ جلوعه. اما بحث چیز دیگه است. تا چند سالی مردم شمال و جنوب تردد داشتن اما انگار یه شب که همه میخوابن و صبح پا میشن، دیگه ترددی درکار نبوده و هرکی هرجا بوده گیر میوفته. حتی اگه دور از خانواده بود باشه. مثل دیوار برلین. اگه جنوب بوده طرف و خانوادش شمال، دیگه راهی نداشته. حتی خبری از ویزا و اجازه سفر کوتاه و موقتی هم نیست. 

البته که حضور آمریکا، چین و روسیه توی شبه جزیر، توی مسئله عدم اتحاد دوباره بی تاثیر نیست.

داستان زیادی آشنا نیست؟

همه میدونن من کره رو یه جوری دوست دارم که انکار کشور دوم منه. انگار اگه زندگی قبلی وجود داشته کره ای بودم. من ناراحتی م از این قضیه اندازه یه کره ایه، ناراحتم ازش و وقتی با خودمون مقایسه ش میکنم و میبینم که این سرنوشت همونیه که برای ما میخوان دردش رو واقعا قابا درک میبینم. 

کاش یکم دقیق تر فکر کنیم، کاش یکی بیاد میانه رو بگیره و اوضاع خوب بشه‌. ته همه اینا بیشترین آسیب برای خود مردمه‌ نه هیچ سیاستمداری از هیچ کجای دنیا.

به قول سهراب جای مردان سیاست بنشانید درخت، تا هوا تازه شود.

..

کاش  زندگی یه گزینه داشت هر چند وقت یه بار میشد یکی دو روزی برگردی عقب. تو اون یکی دو روز احتمالا یه دختر دبیرستانی میشدم که فردا صبح باید بره مدرسه، غروب هم  آزاده و یه دو ساعتی میره پیش مامان جون و باباحاجی، (اون دوره ای که دور و برشون شلوغ نبود و زیاد سر میزدم بهشون) انار میخوردیم، تعریف میکردیم و بعد بر میگشتم خونه و اون موقع یه نم بارون ریزی هم میزد.


Things from the past  رو گوش میدم و یاد گذشته ها کردم. وگرنه که الان باید حال رو بچسبم و رابطه م رو با مامان جون بهتر کنم، بیشتر بهش سر بزنم. ولی خب نمیدونم چرا نمیشه‌، هربار که به خودم قول میدم دوباره یه چیزی میشه که نمیشه و باز دیر به دیر میبینمش.