-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 22:33
پریروز ده صفحه از جلد ۲ زنان کوچک رو شروع کردم، بعد از دیروز تا حالا شاید بیشتر از ۳۰۰ صفحه خوندم، به شدت جذاب و گیرا. و احساساتی که احتمالا یکی دو روز آینده ازش میگم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اردیبهشت 1403 12:45
یک متنی رو به یک زبان دیگه برای یک بنده خدای عزیزی باید میخوندم ویس میگرفتم و میفرستادم تا ببینه درست میخونم یا نه، چند ثانیه اولش رو گوش دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم فقط ارسالش کردم:/ الآنم رو ندارم اصلا وارد اون صفحه چت بشم ببینم نتیجه چیه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 فروردین 1403 18:05
این مدت اتفاق زیاد افتاد که خواستم بنویسم و نه حوصله م نشد، در مجموع اوقات خوبی بود. این روزا استرس دارم، نمیدونم چی و چرا؟ ولی دارم. یه حس بد دارم، اون روزا که از یکی خوشم می اومد و اون نه، نمیفهمیدمش ولی الان که گه گاه رفتار ها و حرف های رو از یه بنده خدایی میشنوم که به تصدیق بعضی اطرافیان گویا احساسی داره، حالم...
-
دوچرخه
چهارشنبه 1 فروردین 1403 17:00
اسم همشهری رو که میشنوم یاد همشهری دوچرخه میافتم. یاد اون ذوق و شوق پنجشنبه ها که به دوچرخه برسی و تموم نشه، حتی یاد اون سهچرخه ایکه ماهنامه بچه ها بود و آخر هر ماه بهش اضافه میشد. هفته نامه قشنگی بود، آنقدر که تقریبا هنوز آرشیو اون مدتی که میخوندم یه جایی توی کمدم داره خاک میخوره و نم میکشه، خیلی وقته نگاهش...
-
1402
سهشنبه 29 اسفند 1402 23:52
ممنون بابت 1402 و امیدوارم که 1403 سالی شاد و در خیر و برکت و سلامتی برای همه باشه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفند 1402 00:50
این مدته که رفتم و برگشتم زمان خوب و جالبی بود، یه کارایی کردم که شاید در مواقع عادی احتیاط اجازه نمیده، مثل بالا رفتن از صخره ولی خب جالب بود، این بچه ها رو دوست دارم، اون هم اتاقی رو اعصاب هم تقریبا جا به جا شده، ولی اگه مهمان بیاد باید برگرده، ولی خب از رفتنش خوشحال نشدم، ولی راحت شدم. بازار گردی با بچه ها هم خوب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 اسفند 1402 21:00
امشب به دعوت یه بنده خدایی و توی رودربایستی اومدم جشن نیمه شعبان مثلا، مداحشون که نیومده، یه بنده خدایی رفته سخنرانی، یه شش هفت دقیقه ای نشستم ولی دیدم دیگه خیلی داره مزخرف میگه اومدم بیرون تا تموم بشه. واقعا نمیفهمم چرا اینجوری بذر نفاق میندازه بین مردم، این مرز بین ما و اونا چیه؟ مگه همه ما با همه تفاوتامون نباید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 بهمن 1402 13:00
من واقعا چطور یادم رفته بود؟ تکه اضافی پازل رو؟ نمیدونم چند وقته ولی انگار خیلی وقته فراموشش کرده بودم، شاید فکر کرده بودم جای خودش رو پیدا کرده، ولی انگار هنوز نه. چطور فراموش کرده بودم و آنقدر درد و رنج برای خودم و آدمای عزیزم درست کردم؟ حالا که نگاه میکنم هیچ کدوم از این تکه کاغذا ارزش یه قطره اشک اون آدم رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 بهمن 1402 12:55
چند روزیه حساسیت گرفتم و دیروز که رفتم دکتر گفت سرماخوردگی هم هست و دارو داد، گفتم پرتقال مریض نشه یه وقت خدای نکرده، ماسک زده بودم، گفت سرماخوردی؟ گفتم آره. به شوخی میگفت زحمت کشیدی با این حالت اومدی ( یعنی همون نمی اومدی) گفتم فکر نمیکردم سرماخوردگیه بخاطر حساسیت رفتم، گفت سرماخوردگی هم هست، میخندید میگفت گفتی...
-
?Who knows
چهارشنبه 11 بهمن 1402 00:20
امشب داشتم فکر میکردم شاید در مورد پرتقال واقعیت ها رو نمی نویسم، شاید برداشت و تصور خودمه، برای منه که کلمه کلمه حرفاش مهمه، برای من دیدنش آنقدر مهمه که تا لحظه لحظه قبلش رو برنامه میچینم، بعد از استرس زیاد اون لحظه ها انقدرررر عادی برخورد میکنم که یه وقت برداشت دیگه ای نکنه، در صورتی که حقیقتا دلم میخواد بدونه و...
-
.
شنبه 7 بهمن 1402 00:49
استادی که تنها نمره پایین م رو داده بود، لطف کرد و ارفاق کرد و خیالم رو از بابت معدلم راحت کرد. حالا رفتم انتخاب واحد کردم میبینم دو تا درسم صبح همون روزیه که پرواز دارم و توی همون زمانه، و یکی ش هم دقیقاااااا همون استاد محبوبم دکتر جانه. طبیعتاً باید بسپرم یکی لطف کنه و ضبط کنه ولی خب شنیدن کی بود مانند دیدن. تقصیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 بهمن 1402 00:03
حماقت میدونی یعنی چی؟ یعنی الان دیدم مهین عکس ۴ تایی شون رو گذاشته با توت و گلابی و اون یکی. اون حس بدی که از عکسای پروفایل گلابی میگرفتم این چند وقت رو نگرفتم، به چهره تک تک شون دقت کردم، و پشت این لبخند انگار یه غم دیدم، توت نازنینم که چه قدر شکسته، آره توت نازنینم، که هرچه قدر انکار کنم بازم یکم ته دلم عزیزه،...
-
خداحافظی
یکشنبه 1 بهمن 1402 01:31
یه چیزی برای من توی یه رابطه خیلی مهمه، این که اگه یه جایی از داستان نخواستی ادامه بدی محترمانه خداحافظی کنی. حالا هر نوع رابطه ای. یکی از بچه های خوابگاه بود که یه زمانی خیلی سریع صمیمی شدیم و بعد نزدیک به یک ماه بر اثر یه سری چیزا یهو فاصله گرفتیم.هم من و هم بچه های اتاق به شدت همه مون فاصله گرفتیم، اونم همین طور،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 دی 1402 01:04
این هم اتاقی محترم من که قبل فرجه ها دعوا کردیم و حالا الان به یه صلح نصفه نیمه رسیدیم از سر ظهری که من اومدم نشسته اینجا دو دقیقه نرفته بیرون من یه کاری داشتم نمیخوام این بدونه، نتونستم انجامش بدم رو مخمه، حالا مثل اینکه خدارو شکر صبح میره بیرون در نتیجه بی حرف پیش باید بعد امتحان مثل جت بیام که تایم خالی رو اتاق...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دی 1402 00:16
یادداشتی در رسای چیزی که نمیدونم اسمش رو چی بگذارم؟ در سلسله جلسات تصویری که با پرتقال برای اون پروژه داشتیم، خب فضایی که من بودم رسمیه و طبیعتا هم به صورت کاملا رسمی طور حاضر میشدم. این مدته که خونه اومدم و نشد حضوری برم و خب توی اون فضای رسمی هم نبودم که رسمی باشم و گفتم خب اون که همیشه عادی میاد دیگه منم خیلی عادی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1402 22:25
خب از اونجایی که الان بیکار طور نشستم سعی میکنم در ادامه اتفاقات اینجا امشب هرچی که دیگه تو ذهنمه رو بنویسم و تموم بشه اتفاقی ننوشته، اون مسائل قبل رو که فاکتور بگیریم انقدر این مدته درس خوندم که تاحالا از این کارا نکرده بودم، البته یکی از درسا هست که واقعا براش کم کاری کردم و باید جزوه هاش رو تموم کنم. حجم درسا هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 آذر 1402 19:50
خیلی چیزا این مدته میخواستم بنویسم که نشد در نتیجه الان که وقت پیدا کردم برای نوشتن ممکنه خیلی طولانی بشه، ممکن هم هست که نه. مثلا وقتی به دکتر یه موضوع تحقیق پیشنهاد دادم و بعد از اینکه از دفترش بیرون اومدم زنگ زده میگه به موضوعتون فکر کردم، اگه این تغییرات رو اعمال کنید خیلی بهتره. و منی که در شوک و تعجب بودم از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذر 1402 02:58
در حالتی که صبح زود باید جایی باشم و کلی کار دارم فردا، یک ساعت پیش یه چیزایی فهمیدم که مغزم سوت میکشه. آدمی که میاد پیش من میشینه و میخنده پشت سرم کلی حرف میزنه و دیدگاه آدما رو به من تغییر میده و من هنوز نفهمیده بودم. فقط حس میکردم که یواش یواش داره دورم میزنه. نگو طرف فراتر رفته. اون وقت من میگم چرا یه سریا...
-
ر ف ی ق
پنجشنبه 27 مهر 1402 23:52
آن رفیقی که به هنگام غمم دور نرفت زیر شمشیر غمش رقص کنان خواهم رفت نمیدونم چیزی که الان حس میکنم درسته یا غلط، توقع بیجاست یا نه؟ ولی اون روزی که نیلو انگار مریض بود، براش سوپ پختم، دمنوش درست کردم و مراقبش بودم تا شب که معلوم شد آلرژی بوده. این چند روزم که سرما خورده بود، به هر حال اینجا بودم، یه لیوان چای که از دستم...
-
گل سرما
پنجشنبه 13 مهر 1402 15:21
یه ده روزی هست که اومدم، اولش یکم سخت بود ولی خب بعدش راحت تر شد. شکر خدا هم اتاقی هام هم خوبن. یه وجه هایی از خودم رو دیدم که تا حالا حسش نکرده بودم. نمیدونم فضا جدیده یا تاثیر گذاشته. به هر حال. فقط خیلی گرمه هوا. و خب فقط یه مسئله خیلی بهمم ریخته اونم ماجرای پرتقاله. اون بحثی که چند وقت پیش با اون بنده خدا داشت و...
-
۱ مهر
شنبه 1 مهر 1402 23:41
امشب میخواستم به عنوان شب قبل رفتن برم بیرون و یه چرخی توی هوای خنک مایل با سرد اول مهر بزنم، اول میخواستم برای خرید یه سری خرده ریز برم، ولی بعد گفتم برم جایی که احتمالا پرتقال رو میبینم، اما خب در نهایت قضیه کنسل شد. حس گنگی دارم، میدونم بی حسی نیست، چون اتفاق نیفتاده هنوز درکش نمیکنم، این که میخوام برم یا نه، هم...
-
.
دوشنبه 27 شهریور 1402 22:03
اصلا حواسم نبود فصل دوم آسدال داره میاد یهو امشب دیدم زیرنویس قسمت چهار اومده که یعنی هفته پیش پخشش شروع شده. تو فکرم قبل رفتن دانلود کنم یا نه چون حجم میگیره بذارم برم همونجا وقت م خالی شد یه قسمت یه قسمت ببینم. البته که فصل یک رو ندیدم و دو رو برای اینکه بازیگر نقش اصلی ش رو از بازی ش خوشم میاد میخوام شروع کنم از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 شهریور 1402 11:42
الان همه توی یه جبهه ایم و همه موافق. منم میخوام برم. اما انگار هنوز باورم نشده. فعلا مثل یه شوکه. انگار تا نرم تا از نزدیک لمسش نکنم باور نمیکنم. اینکه هنوز نمیدونم چه تاریخی باید اونجا باشم، و اینکه این چند روزه هرجا کار دارم تقریبا بسته است یا بخاطر تعطیلات که کارام رو به تاخیر انداخته رو اعصابمه. ااین وسط فقط یه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریور 1402 00:56
تا دو روز پیش میخواستم یه چمدون دست بگیرم و برم یه جای دور. خب حالا که در باور نکردنی ترین حالت قبول شدم و همونی هم که میخواستم قبول شدم، دو دلم. بین رفتن یا موندن. هر دو کد رشته یکیه فقط جاش فرق داره. یکی ازاد همینجا، یکی روزانه یه جای خیلی دور تر. عجیبه انگار وقتی یه چیزی رو میخوای یهو مهیا میشه اون شوک اولیه ش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 شهریور 1402 22:12
امشب یکی بهم گفت تو چی؟ تو کی رو دوست داری؟ اصلا کسی رو دوست داری؟ و من داشتم به این فکر میکردم، آره برعکس اینکه همه عالم و آدم فکر میکنن من هیچ حسی به هیچ کسی ندارم، یه روزی یه نفر رو به بیشترین حدی که الان میتونم تصور کنم دوست داشتم. تا حالا اسمش رو نگفتم اینجا، بذار بهش بگیم "بی توجه". اون قضیه شروع نشده...
-
.
پنجشنبه 9 شهریور 1402 14:39
دو تا آدم عاقل بحث شون شده بعد اون وقت من باید حواسم باشه ترکش هاش بهم نخوره. اگه من بودم روشون نمیشد جلوی من بحث کنن ولی خب بازم میدونم اعصابم نسبت به الان بیشتر خط خطی میشد. پرتقال از همون اولش معلوم بود رو مود نیست و اعصاب نداره، حتی با منم بدون هیچ دلیلی سر سنگین بود و کلا مشخص بود یه چیزی ش هست که ربطی به اون جمع...
-
یه غریبه اومد از راه
چهارشنبه 1 شهریور 1402 22:16
بحث سر وزن غزل هاتف بود، یهو پرتقال شروع کرد به خوندنش و من جای اینکه حواسم به موضوع باشه داشتم فکر میکردم چه قدر صداش قشنگه، و همزمان سعی داشتم هم حواسم به صداش باشه هم موضوع مورد بحث و هم اینکه متوجه نشه فکرم یه جای دیگهست. بعد اون بین این دوتا بچه پر رو من رو دست انداخته بودن، به پرتقال هیچی نمیتونستم بگم، البته...
-
امروز
جمعه 27 مرداد 1402 00:25
خب امروز بالاخره رفتیم با بچه های دبیرستان همدیگه رو دیدیم و خب خوب بود خداروشکر. تا صبح امروز یه چندتایی کنسلی داشتیم، و یه چندتایی هم کلا خبر ندادن اما از اون حدود ۲۰ نفر، نه نفر بودیم و دست آورد بزرگی بود برای ما که هیچ وقت خدا نتونستیم به جز مدرسه همه مون یه جا هماهنگ بشیم. حالم رو خوب کرد، خوب بود که هنوزم بی ریا...
-
.......
پنجشنبه 19 مرداد 1402 00:14
یه آدمی برات مهم میشه، تو میفهمی این ذره ذره مهم شدنه برای توئه و چیزی از اون سمت نمیبینی، اما اجازه میدی ادامه پیداکنه. میبینی که براز اون یکی هستی مثل بقیه. میبینی توی رفتارش فرق چندانی بین تو و دیگران نیست اما..... این اگه خریت نیس پس چیه؟
-
مسابقه نیست
شنبه 14 مرداد 1402 23:02
انگار از روبرو شدن باهاشون میترسم، خودم هماهنگ کردم، خودم دارم مدیریتش میکنم اما یه حسی درونم انار میخواد مثل همه قرار های قبلی م با آدمای مختلف که زدم زیرش و با خیالت راحت نشستم تو خونه بازم همون کار رو کنم. انگار وقتی بچه ها میگن تایم کاری نباشه سر کاریم، یا خبر بده تا مرخصی بگیرم، یه حس بد میاد سراغم که از غافله...