دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

.

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش، ابر با آن پوستین سرد نمناکش.....

همنشینی

امروز آزمون ارشد رو دادم. تا لحظه آخر سوال شک داری نزدم ولی آخرش روی دو تا سوال تئوری ریسک کردم و یکی ش غلط از آب دراومد. و دوتا سوال دیگه که یکی ش بازاریابی بود رو هم فکر کنم اشتباه باشه. نمیدونم. امیدوارم که غلط نباشه.

ولی از لحاظ فکری واقعا آزاد شدم. بعد از ظهری یه لحظه فکر کردم باز دوباره بیکار شدم :/ حالا انگار تا دیروز بیست چهار ساعت درس میخوندم.

صبحی آزمون شروع شده و نشده، گردن درد گرفتم تا خود ظهر ولم نکرد. تازه وقتی اومدم خونه یکم بهتر شد. فکرکنم درد شونه ام زده بود بهش. نمیفهمم علتش رو. چند وقته اینجوری میشم.

ولی زندگی هنوز قشنگی هاش رو داره، اینکه بتونم ستاره ها رو ببینم، تشخیص بدم. همنشینی ها (از گفتن همنشینی بیشتر خوشم میاد تا مقارنه) رو ببینم.

از اول اسفند همنشینی " ماه، مشتری، زهره"، "ماه، مریخ" ، و "مشتری و زهره" رو دیدم. امشب شب سومی بود که مشتری و زهره رو میشد دید. البته من شب اول رو ندیدم.

فکر کنم فردا شبم بشه. بعد غروب آفتاب توی افق غربی ( جایی که خورشید غروب کرده)، دو تا شئ نورانی نزدیک بهم، پر نور تر از هر ستاره ای.

فکر کنم اولین باریه که دیدم و حقیقتا جذاب و دوست داشتنیه.

یه مدت بود به خودم قول داده بودم تا آزمون ندم ، سریال نبینم. به جز شکوفایی جوانی ما که همزمان پخشه، چیزی ندیدم و امشب میخوام یکی رو شروع کنم. 

فکر کنم وقتشه چیزی که تو ذهنمه رو شروع کنم، ترس کافیه. نمیدونم چه طور پیش بره اما حداقل میخوام براش تلاش کنم. 

# باید تو دل خونه تکونی هم بریم.


+ سه شنبه ها با موری رو خوندم و کتاب یکم عجیب غریبی بود، آموزنده.

تنها در پاریس رو خوندم و خیلی دوستش داشتم.

چند وقته دلم میخواد بنویسم و جور نمیشه. این اینترنت هم که کلا به فنا رفته. فیلترشکنم وصل نمیشه، حتی در حد دانلود یه جدیدش. 

این روزای آخر جای بیشتر خوندن موتورم خاموش شده. 

ذهنم آشفته است، خواب هم  آشفتگی ش رو کم نمیکنه.

 مامان میگفت دوسال طول میکشه تا یه تصمیمی رو بگیری و داشتم به این حرفش فکر میکردم و همه کارایی که عقب انداختم. 

به خودم که نمیتونم دروغ بگم، یه جایی ته قلبم علی‌رغم همه اشتیاقم انگار از شروعش میترسم.