دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

تو این مدت گذشته  مخصوصا یک ماه اخیر، رها بودم، یه حس رهایی از هر حس بدی، از حس های بدی مثل مرور دائم اتفاق های ناخوشایندی که قبلا افتاد. بالاخره تونستم ازشون جدا بشم، از اون حس ها. 

علاوه بر اون، رهایی بیشتری دارم نسبت به حسی که به اون آدم داشتم. ولی خب یه وقتایی مثل الان میفهمم که اون حسه تموم نشده، هرچه قدر هم که به زبون بگم اما انگار در واقعیت اون حسه هنوز هست، منتها رفته یه گوشه کنج قلبم نشسته و کاری به کسی نداره، اذیتم هم نمیکنه. نمیدونم به چی قراره برسه اما امید به خدا که خیره.

از قبل عید دلم میخواست بنویسم. از اون شب بعد چهارشنبه سوری که دفتر خاطرات قدیمی م رو پرت کردم تو بشکه آتیش و بعدش انگار رها شدم. وزن خاطرات بدش سنکین تر بود.  

حالم خوبه اما این چند وقته اتفاق افتاده که یهو حالم بد میشه و دلم میخواد گریه کنم و چشمام تر میشه.نمیفهمم چرا. الان باز همون طورم.

نمیدونم چه حکمتیه سحر ها دیر بیدار میشم. گوشیم خودش رو میکشه تا بیدار بشم. 

دلم  میخواد امسال بیشتر روزا رو روزه بگیرم، نمیدونم بشه یا نه. مامان که مخالفه و میگه باز حالت بد میشه. امشبم فکر کنم قندم افااده که انقدر اعصاب ندارم