دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

این مدته که رفتم و برگشتم  زمان خوب و جالبی بود، یه کارایی کردم که شاید در مواقع عادی احتیاط اجازه نمیده، مثل بالا رفتن از صخره ولی خب جالب بود، این بچه ها رو دوست دارم، اون هم اتاقی رو اعصاب هم تقریبا جا به جا شده، ولی اگه مهمان بیاد باید برگرده، ولی خب از رفتنش خوشحال نشدم، ولی راحت شدم. 

بازار گردی با بچه ها هم خوب بود، برنامه های کانون هم قشنگ اجرا شد. یه روز اضافه موندم که خب تجربه شد دیگه اضافه نمونم و سر وقت برگردم. 

از وقتی جریان مراسمی که پرتقال گرفته بود رو فهمیدم سعی کردم هر طوری شده خودم رو برسونم و خوشبختانه شد، قشنگ بود دیدن همه اون آدمایی که بخاطرش اومده بودن و قشنگ تر از همه دیدن لبخندش بخاطر اون اتفاق بود.  و چیزی که به خودم ثابت شد این بود که حتی اگه ندونم چی میشه، حتی اگه گاهی شک کنم به همه چیزی که شاید فقط از طرف منه، حتی اگه گاهی به حضور اون دختر شک کنم که دقیقا این وسط چه نقشی داره، توی اون جمع دقیقا به کدوم یکی از اون دو نفر مربوطه؟ خدای نکرده ربطی به اون داره یا نه؟ 

با همه این سوال های که گاهی تو ذهنم میاد و گاهی مثل الان دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم و چطور بفهمونم بهش، یه چیز به خوبی بهم ثابت شد، اینکه ارزشش رو داره، و این مهمه. 

امشب به دعوت یه بنده خدایی و توی رودربایستی اومدم جشن نیمه شعبان مثلا، مداحشون که نیومده، یه بنده خدایی رفته سخنرانی، یه شش هفت دقیقه ای نشستم ولی دیدم دیگه خیلی داره مزخرف میگه اومدم بیرون تا تموم بشه. واقعا نمی‌فهمم چرا اینجوری بذر نفاق میندازه بین مردم، این مرز بین ما و اونا چیه؟ مگه همه ما با همه تفاوتامون نباید یه ما باشیم؟؟ 

چیه واقعا این تفاوت؟؟ واقعا انقدر سخته قبول کنن که همه انگشتهای یه دست مثل هم نیستند و فرق دارن؟؟؟ حتما باید بگن ما خوبیم اونا بدن؟؟ 

یه بارون قشنگ شدیدی گرفته که نمی‌دونم چه طوری برگردم.

من واقعا چطور یادم رفته بود؟ تکه اضافی پازل رو؟ 

 نمی‌دونم چند وقته ولی انگار خیلی وقته فراموشش کرده بودم، شاید فکر کرده بودم جای خودش رو پیدا کرده، ولی انگار هنوز نه. 

چطور فراموش کرده بودم و آنقدر درد و رنج برای خودم و آدمای عزیزم درست کردم؟ حالا که نگاه میکنم هیچ کدوم از این تکه کاغذا ارزش یه قطره اشک اون آدم رو نداره، حتی اگه برای من مهم باشن. این آدم برای من عزیز تره، حتی اگه امروز باهام حرف نزنه و قهر باشه.

اشتباه من بوده، و باید درستش کنم، باید.

چند روزیه حساسیت گرفتم و دیروز که رفتم دکتر گفت سرماخوردگی  هم هست و دارو داد، گفتم پرتقال مریض نشه یه وقت خدای نکرده، ماسک زده بودم، گفت سرماخوردی؟ گفتم آره. به شوخی می‌گفت زحمت کشیدی با این حالت اومدی ( یعنی همون نمی‌ اومدی) 

گفتم فکر نمی‌کردم سرماخوردگیه بخاطر حساسیت رفتم، گفت سرماخوردگی هم هست، می‌خندید می‌گفت گفتی من بگیرم خیالت راحت شه واگیر داره یا نه.

اون که حالا به شوخی و جدی میگفت، حق هم صد در صد با اونه. خودمم جای اون باشم همینو میگم، ولی اون فکر کنم نفهمید که رفتنم فقط بخاطر دیدنش بوده که تا چند ماهه دیگه فکر نکنم بتونم برم ببینمش. 

و همه طول مسیر فکر میکردم به این تفاوت دیدگاه مون، به جواب سوالی که دیگه نمیدونم، به آینده ای که نمی‌دونم این قضیه چطور میشه؟ 

?Who knows

امشب داشتم فکر میکردم شاید در مورد پرتقال واقعیت ها رو نمی نویسم، شاید برداشت و تصور خودمه، برای منه که کلمه کلمه حرفاش مهمه، برای من دیدنش آنقدر مهمه که تا لحظه لحظه قبلش رو برنامه میچینم، بعد از استرس زیاد اون لحظه ها انقدرررر عادی برخورد میکنم که یه وقت برداشت دیگه ای نکنه، در صورتی که حقیقتا دلم میخواد بدونه و بفهمه، ولی در نهایت چیزی که میبینم عادی بودن من برای اونه، یکی مثل همه، 

و در نهایت میرسم به حرف اون شبم به چشم قشنگ که واسم سوال شده  چرا هر بار یه ماجرای یه طرفه است؟