دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

.

استادی که تنها نمره پایین م رو داده بود، لطف کرد و ارفاق کرد و خیالم رو از بابت معدلم راحت کرد. حالا رفتم انتخاب واحد کردم میبینم دو تا درسم صبح همون روزیه که پرواز دارم و توی همون زمانه، و یکی ش هم دقیقاااااا همون استاد محبوبم دکتر جانه. طبیعتاً باید بسپرم یکی لطف کنه و ضبط کنه ولی خب شنیدن کی بود مانند دیدن. 

تقصیر خودمه، به همسایه گفتم چرا یکی دو روز زودتر بلیط نگرفتی، گفت گیرم نیومد، و دقیقا واسه منم همین شد. و دارم فکر میکنم نکنه همسفر باشیم که خوشم نمیاد. ولی خب دیگه. بهتره از لحظه استفاده کنم جای فکر کردن به نزدیک به یک ماه دیگه.

حماقت می‌دونی یعنی چی؟ یعنی الان دیدم مهین عکس ۴ تایی شون رو گذاشته با توت و گلابی و اون یکی. اون حس بدی که از عکسای پروفایل گلابی می‌گرفتم این چند وقت رو نگرفتم، به چهره تک تک شون دقت کردم، و پشت این لبخند انگار یه  غم دیدم، توت نازنینم که چه قدر شکسته، آره توت نازنینم، که هرچه قدر انکار کنم بازم یکم ته دلم عزیزه، می‌دونم اوضاعش خوب نیس و دلم میخواد بهش زنگ بزنم ولی هنوز نشده و دست و دلم نرفته، شاید به زودی. 

بگذریم، داشتم میگفتم به این عکسه نگاه میکردم و یه لحظه به خودم گفتم واقعا ارزشش رو داشت، همچین ماجرایی، که در نهایت ما این قدر از هم بی خبر بمونیم؟ و اشک نشست به چشمم. 

نمی‌دونم ولی، قصد ندارم فراموش کنم چی کار کردن، به هر حال که فراموش شدنی نیست و آدم باید حواسش باشه از یه جا دو بار گزیده نشه.  ولی باز هم در نهایت این سوال برام می‌مونه که ارزشش رو داشت؟


امشب چشم قشنگ بهم گفت فلانی امروز یه جوری نگاهت میکرد انگار یه حس هایی داره، و من وا رفتم، که این حرف رو از یکی دیگه هم قبلاً شنیدم، و خدا خدا میکنم که درست نباشه. واقعا حس عذاب وجدان آسیب زدن به احساس یکی دیگه رو دوست ندارم. 

البته که خیلی وقته تصمیم گرفتم از رفتار آدما چیزی رو حدس نزنم و  پیش بینی نکنم. 

خداحافظی

یه چیزی برای من توی یه رابطه خیلی مهمه، این که اگه یه جایی از داستان نخواستی  ادامه بدی محترمانه خداحافظی کنی. حالا هر نوع رابطه ای. 

یکی از بچه های خوابگاه بود که یه زمانی خیلی سریع صمیمی شدیم و بعد نزدیک به یک ماه بر اثر یه سری چیزا یهو فاصله گرفتیم.هم من و هم بچه های اتاق به شدت همه مون فاصله گرفتیم، اونم همین طور، نفهمیدم چی شد یهو شد، میدونما ولی از لحاظ شدت ش میگم.  امروز کلا از خوابگاه رفت، تا احتمالا ترم های بعد یکی دو بار بخاطر کارای نهایی پایان نامه ش بیاد. جالب که اومد دم در خداحافظی کرد. شب که شد همه ش تو فکرش بودم، گفتم این ارتباط که تموم شده، ولی یه خداحافظی درست حقشه. چون وقتی اومد دم در نشد درست خداحافظی کنم، زنگ زدم، در دسترس نبود، پیام داد که رسیدم و اینا، منم براش آرزوهای خوب فرستادم، دیدم چند دقیقه بعد یه طومار فرستاده که روزای خوبی داشتیم و ببخشید فاصله گرفتم بخاطر سوءتفاهم ها بود و یکم تعریف از من. منم گفتم تو هر ارتباطی ممکنه پیش بیاد و مهم روزای خوب بود و بابتش ممنون و حلال کن و اینا. و تمام یه خداحافظی درست بخاطر روزای خوبی که واقعا خوب بود، هرچند کوتاه. و واقعا هم توی اون مدت دوست دیدمش. بعدش یه حسی داشتم. یکم عذاب وجدان طور، چون درموردش  و موضوعاتی که پیش اومد هم با بچه های اتاق و  هم با یکی دو نفر دیگه حرف زدم، سعی کردم تا جای ممکن اسم نبردم ولی خیلی مشخص بود و گفتن فلانی؟ و خب معلوم بود، ولی بعد به خودم گفتم این اتفاقا افتاده بود و همه هم درگیرش بودیم، چیز پنهانی نبود با اینکه به روی هم نیاوردیم  و فاصله گرفتیم. غیبت هم نیست به نظرم چون شاهدش بودیم، سعی کردم یادم بیاد و مجدد با حس عذاب وجدان خر نشم خدای نکرده. ولی خب یه خداحافظی درست شایسته بود و حال الآنم بهتره، احتمالا اونم من رو با تصویر خوب بیاد بیاره، همون طور که من الان اون رو. تصویر آخر به اندازه تصویر اول مهمه. خوب تموم کردن به اندازه خوب شروع کردن مهمه. اینکه آدما با تلخی به یادت نیارن مهمه.  به هر حال الان از کارم حس خوبی دارم و فکر نمیکنم دو رویی باشه، یه اتمام شایسته بود به حرمت روزای خوب،و فکر کنم حس اونم خوبه. 

اینا رو گفتم که بگم ولی شب که نیلو اومد گفتم فلانی رفت، اومده بود خداحافظی، برگشته میگه اصلا برام مهم نیست. خورد تو ذوقم، با توجه به اتفاقات افتاده خب شاید تقریبا حق داره ولی بازم روی حساب خداحافظی خوب توی ذوقم خورد. 

این هم اتاقی محترم من که قبل فرجه ها دعوا کردیم و حالا الان به یه صلح نصفه نیمه رسیدیم از سر ظهری که من اومدم نشسته اینجا دو دقیقه نرفته بیرون من یه کاری داشتم نمی‌خوام این بدونه، نتونستم انجامش بدم رو مخمه، حالا مثل اینکه خدارو شکر صبح می‌ره بیرون در نتیجه بی حرف پیش باید بعد امتحان مثل جت بیام که تایم خالی رو اتاق باشم و حالا بعدش برم سلف. دو تایی با اون یکی اوکی بودیما تا دیروز. امروز که این اومده، حالا حسی که از این دارم جالب نیست یکم. انقدر که رفتم سالن مطالعه نزدیک چهار پنج ساعت و نیومدم. حوصله هم یهو ته کشیده. 

یادداشتی در رسای چیزی که نمیدونم اسمش رو چی بگذارم؟

در سلسله جلسات تصویری که با پرتقال برای اون پروژه داشتیم، خب فضایی که من بودم رسمیه و طبیعتا هم به صورت کاملا رسمی طور حاضر میشدم. این مدته که خونه اومدم و نشد حضوری برم و خب توی اون فضای رسمی هم نبودم که رسمی  باشم و گفتم خب اون که همیشه عادی میاد دیگه منم خیلی عادی رفتم، با یه تیپ معمولی معمولی معمولی  نزدیک به خونه :D  گفتم خب اون که همیشه عادیه منم حالا دوبار عادی باشم اتفاقی نمیفته فقط خودمونیم‌ و بعد فرداش دیدم که این بچه محترم من برداشته یه بخشی ش رو استوری کرده واسه تقدیر و تشکر:/ من رو میگی؟ نمیدونم از کارش ذوق کنم یا به بی فکری خودم بخندم‌. بعد میگن چرا واسه یه تماس تصویری انقدر زحمت میدین به خودتون، یه بار زحمت ندادیم نتیجه ش این شد که الان کی دیگه اون فیلم  زیبا رو نمیبینه :)