دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

خب از اونجایی که الان بیکار طور نشستم سعی میکنم در ادامه اتفاقات اینجا امشب هرچی که دیگه تو ذهنمه رو بنویسم و تموم بشه اتفاقی ننوشته، اون مسائل قبل رو که فاکتور بگیریم انقدر این مدته درس خوندم که تاحالا از این کارا نکرده بودم، البته یکی از درسا هست که واقعا براش کم کاری کردم و باید جزوه هاش رو تموم کنم. حجم درسا هم زیاد بود و اصلا نرسیدم برم با دکتر در مورد تحقیقم حرف بزنم و باید یکم تمرکز کنم و دست پر برم پیشش. با بخش فرهنگی هم واسه انجمنا و کانونا به توافقای خوبی رسیدم خداروشکر و البته که یه بخش عمده پیشنهادش با خودشون بود و منم با کمال میل قبول کردم و پیشنهادام رو گفتم. 

با بچه ها هماهنگ کرده بودیم این هفته که سبُکه و کارامون جمع شده و اینا بریم خرید و گردش که، هفته پیش داشتم استوری میدیدم دیدم یکی اعلامیه ترحیم استوری کرده، گفتم وا کی فوت کرده، وقتی بازش کردم تا چند ثانیه مات بودم، بعدش میلرزیدم و گریه میکردم، یکی که از اقوام در ناباورترین حالت ممکن فوت کرده، و کسی به من نگفته بود بخاطر امتحانا. واقعا دیگه نمیدونم چی بگم واقعا و هنوز تو شوکم، باور نکردم، باور کردنی هم نیست‌ . همون یکی دو روز بعدش گفتم هر برنامه ای داشتیم من دیگه نیستم خودتون برید، حالا دیشب یکی شون فکر میکرد جدی نگفتم و وقتی دید جدی میگم جا خورد.

با مامان اینا که حرف میزنم دیگه حال و حوصله ندارم و  چند دقیقه ای حرفامون  تموم میشه و البته که کاملا درک میکنم و حق دارن.

در نتیجه یکی از اون شبای خوابگاه که همه همه چی رو میگن و چیزی ناگفته نمیمونه با بچه ها از خیلی چیزای گفته و نگفته حرف زدیم و توافق کردیم یه سری مرز مشخص شدید برای افراد خارج از اتاق تعیین کنیم بخاطر اتفاقات قبل  و همه م شدید موافق بودیم که دیگه هر کی رو اجازه ندیم که بیاد و بره. 

برنامه هفتگی انجمن این هفته رو از قبل گفته بودن واسه مجری آماده باش که اگه فلانی نرسید توو باشی، گفتم باشه ولی خب هنوز ترس داشتم، وقتی همون فلانی گفت شروع کنید همین طوری موندم. گفتم مگه خودتون شروع نمیکنید گفت نه من فقط امشب اومدم که باشم و بهم گفتن که شما مجری هستی، رسما دوتایی من رو توی عمل انجام شده گذاشتن و منم رفتم تو دل ترسم و خوب بود خداروشکر. 

امروز با یکی از بچه ها حرف میزدم اسمش ستاره است، خوشم میاد ازش ، یه سلیقه هایی داره شبیه چیزایی که من دوست دارم، داشتیم از گذشته و مسیرمون حرف میزدیم، بحث به اینجا رسید که گفت همه ما یه آدمایی تو زندگیمون هستن که بعدا تشکر میکنیم از اینکه  نموندن. و خب آره، باید بگم از اون آدم ممنونم بابت این قضیه که باعث خیلی چیزا شد اما در نهایت ممنونم ازش. 

نمیدونم گفتم یا نه با یه سری از اساتید آشنا شدم که انگار گنج دانش ن و باید تا میتونی و فرصت هست از این گنج برداری، الان یاد اون غار جواهر افتادم که هرکی ازش جواهر برداشت پشیمون بود که چرا بیشتر برنداشته و هرکی هم برنداشته بود از برنداشتنش پشیمون بود. 

گستردگی ارتباطاتم رو دوست دارم ، ولی یه وقتایی هست باتری اجتماعی بودنم تموم میشه :)

و در نهایت به قول معاون که اون روز برگشت گفت وقتی میدونی یه نفر ظرفتیش بیشتر از یه جایگاهی هست نباید بذاری اونجا بمونه، اون انرژی و استعدادش حیف میشه، باید هلش بدی سمت یه جایگاه بالاتر تا اون استعداد ها شکوفا بشه و رشد کنه. 

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 01:24 https://lemonn.blogsky.com/

خیلی عجیبه اما دقیقا امروز صبح داشتم از یکی که نموند و گذاشت زندگی بهتری داشته باشم، تشکر میکردم!

پونیو پنج‌شنبه 23 آذر 1402 ساعت 17:49

چه خوبه که قدر لحظات دانشجویی ت رو میدونی امیدوارم به جایگاهی که دوست داری برسی عزیزم

ممنون عزیزم

زهره پنج‌شنبه 23 آذر 1402 ساعت 11:33 https://shahrivar03.blogsky.com/

عزیزم لذت بردم از خوندن این نوشته... همیشه موفق باشی
به نظر کشف دنیاهای جدید و آدم های جدید هست ولی در واقع آدم چون با ابعاد جدیدی از درون خودش مواجه میشه لذت میبره

ممنون عزیزم
آره یه کشف جدید و عجیب

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.