دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

........

رها هم بالاخره رفت

دیشب خوابم نمیبرد و هی بیدار میشدم ساعت رو نگاه می‌کردم. 

حقیقتا از وقتی گفت کاراش درست شده تا وقتی خبر داد ویزاش اومده از ته قلبم براش خوشحال شدم‌. 

ولی این وسط هم دلم گرفته بود، اون میخواست بره من غصه این رو گرفته بودم که آدم باید توی همچین موقعیتی همه چی رو بذاره و یه چمدون ۳۰ کیلویی دست بگیره و بره. 

این هفته رسما تو فاز افسردگی پیش از مهاجرت بودم و هی وسیله هام رو نگاه میکردم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
لیمو شنبه 8 بهمن 1401 ساعت 09:18

آخی. چقدر سخته کل سالها و خاطراتش رو تبدیل به سی کیلو بار کنی... :(

آره واقعا

زهره جمعه 7 بهمن 1401 ساعت 14:51 https://shahrivar03.blogsky.com/

کوچ تا چند مگر می شود از خویش گریخت...
بال، تنها غم غربت به پرستوها داد...

امیر جمعه 7 بهمن 1401 ساعت 12:53 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام خوشا به حالش
ما که ماندیم باید برای خودمان غصه بخوریم
شاد باشید...

سلام ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.