دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

오늘

فارغ از اتفاق های این هفته از امروز قشنگ بنویسم:

بعد از چند سال رفتم و رها رو دیدم، قشنگ بغلش کردم و دلم میخواست فقط نگاش کنم. نزدیک دو ساعت از هر دری حرف زدیم، به یادگاری کوچیک براش برده بودم رو بهش دادم . بعد رفتیم شهرکتاب، اونجا هم کلی چرخیدیم و حرف زدیم. یه کتاب شعر دادم بهش که بخونه و نظرش رو بگه: یه لحظه دیدم غرق شده تو شعره، نمیدونم چی بود. ولی پشت جلدش رو نشونم داد و یه لحظه دیدم انگار دلش گرفته، این بود پشتش:

در این دنیا کسانی هستند

 که بی آنکه کسی جایی نگرانشان باشد،

با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند

 و صبح ها  در پارک می‌دوند

بعد باباگوریو و دوجلد از این کتاب رو گرفتم، یکی ش برای رها. بعد عکس گرفتیم و بعد خداحافظی کردیم. تو راه تلفنی حرف زدیم. رسیدم خونه هم باز کلی حرف زدیم.

یه حس خوبی  مثل اون روزا که باهم آخرین شاگرد و دلتورا میخوندیم اومده تو وجودم. 

بیشتر میخوام بگم ولی باشه برای بعد، اینا بمونه به یادگار از امروز

نظرات 2 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت 08:34

چه قشنگ...

زهره جمعه 30 دی 1401 ساعت 02:10 https://shahrivar03.blogsky.com/

خوش به حالتون...
دلتورا همون داستانهای لیف و باردا و جاسمین نیست؟ پرت شدم به گذشته ها...
باید به دیدن یک دوست قدیمی برم بعد از مدتها، از ترس اینکه حسم بعدش شبیه به چیزی که نوشتید نباشه مدام دارم به تأخیر می اندازمش... کاش من هم بعدش همین قدر گرم و شاد از خاطره مون بنویسم... کاش بعدش دیگه نذاریم اینقدر فاصله بینمون بیفته...

ممنون ازت، دقیقا همونه زهره جان
نترس برو. به اندازه همون روزای قدیمی میتونه خوب باشه. حس اون روزا و اون خاطره ها گرما و شادی قدیم رو حفظ میکنه.
آره واقعا امیدوارم دیگه فاصله ای نیفته هم برائ ما و هم برای شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.