دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

دعا کنید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

می خوام به آرزوهام برسم....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرش کمانگیر 2

دل، این بی تاب خشم آهنگ 

که تا نوشم به نامِ فتح تان در بزم؛

که تا کوبم به جام قلبتان در رزم

 که جامِ کینه از سنگ است.

به بزم ما و رزم ما ,سبو و سنگ را جنگ است .  

درین پیکار،

 در این کار،

 دل خلقی است در مشتم، 

امید مردمی خاموش هم پشتم.

  کمان کهکشان در دست،

 کمان داری کمان گیرم.

شهاب تیزر و تیرم

ستیغ سربلند کوه مأوایم؛

به چشم آفتابِ تازهرس جایم. 

مرا تیر است آتش پر؛ 

مرا باد است فرمان بر.

 ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست. 

رهایی با تن پو لاد و نیروی جوانی نیست .

در این میدان، 

بر این پیکان هستی سوز سامان ساز، 

پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.

پس آن گه سر به سوی آسمان برکرد،

 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! 

که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.

 به صبح راستین سوگند! 

به پنهان آفتاب مهربار پاکبین سوگند!

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،

 پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.

 زمین میداند این را، آسمان ها نیز،

 که تن بی عیب و جان پاک است.

 نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛

 نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است .

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.

 نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش. 

« ز پیشم مرگ، 

با نقابی سهمگین بر چهره می آید.

 به هرگاهم هراس افکن، مرا با دیده ی خون بار می پاید.

 به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد، 

به راهم مینشیند، راه میبندد؛ 

به رویم سرد میخندد؛ 

به کوه و دره میریزد طنین زهرخندش را،

 و بازش باز میگیرد.

 دلم از مرگ بیزار است؛

که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.

 ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛ 

ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛ 

فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. 

همان بایسته ی آزادگی این است.

 هزاران چشم گویا و لب خاموش 

مرا پیک امید خویش میداند.

هزاران دست لرزان و دل پرجوش 

گهی میگیردم، گه پیش میراند. 

پیش می آیم.

 دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم. 

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،

 نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند. 

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد. 

به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد؛ 

برآ، ای آفتاب، ای توشه ی امّید!

 برآ، ای خوشه ی خورشید! 

تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بیتاب. 

برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب. 

 چو پا در کام مرگی تندخو دارم، 

 چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم ,

به موج روشنایی شست و شو خواهم؛

 ز گل برگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

 شما، ای قله های سرکش خاموش، 

که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رؤیایی،

 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه میکوبید،

 که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛ 

غرور و سربلندی هم شما را باد! 

امیدم را برافرازید،

 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.

 غرورم را نگه دارید،

به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.

 زمین خاموش بود و آسمان خاموش.

 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش. 

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید

. هزاران نیزه ی زرّین به چشم آسمان پاشید.

 نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.

 کودکان بر بام؛ 

دختران بنشسته بر روزن؛

 مادران غمگین کنار در؛

 مردها در راه.

سرود بی کلامی، با غمی جان کاه

، ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه

. کدامین نغمه می ریزد،

 کدام آهنگ آیا میتواند ساخت، 

طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟ 

طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟

 دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،

 راه وا کردند

. کودکان از بامها او را صدا کردند

، مادران او را دعا کردند. 

پیرمردان چشم گرداندند.

 دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،

 همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند.

 آرش، امّا همچنان خاموش،

 از شکاف دامن البرز بالا رفت. 

وز پی او، پرده های اشک پی در پی فرود آمد.

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز، 

خنده بر لب، غرقه در رویا.

 کودکان، با دیدگان خسته و پیجو،

 در شگفت از پهلوانی ها.

 شعله های کوره در پرواز،

 باد در غوغا. 

شام گاهان، 

راه جویانی که میجستند آرش را به روی قله ها، پیگیر،

 بازگردیدند، بی نشان از پیکر آرش،

 با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش. 

کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

 تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،

 به دیگر نیمروزی از پی آن روز،

 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

 و آنجا را، از آن پس، مرزِ ایرانشهر و توران بازنامیدند. 

آفتاب، در گریز بیشتاب خویش،

 سال ها بر بام دنیا پاکشان سرزد.

 ماهتاب،

 بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش، 

در دل هر کوی و هر برزن،

سر به هر ایوان و هر در زد. 

آفتاب و ماه را درگشت سال ها بگذشت.

 سال ها و باز، درتمام پهنه ی البرز

، وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که میبینید، 

وندرون دره های برف آلودی که میدانید،

 رهگذرهایی که شب در راه میمانند

 نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند، 

و نیاز خویش میخواهند. 

با دهان سنگ های کوه آرش میدهد پاسخ

. میکندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛

 می دهد امید، می نماید راه. 

در برون کلبه میبارد. 

برف میبارد به روی خار و خاراسنگ. 

کوهها خاموش، دره ها دل تنگ.

 راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ... 

کودکان دیری است در خوابند، 

 در خواب است عمو نوروز.

 می گذارم کندهای هیزم در آتش دان.

 شعله بالا میرود پرسوز .

شاعر : سیاوش کسرایی

آرش کمانگیر

داستان آرش کمانگیر از زبان سیاوش کسرایی

 برف میبارد؛

 برف میبارد به روی خار و خاراسنگ. 

کوهها خاموش، درهها دلتنگ، راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ... 

بر نمیشد گر ز بام کلبهها دودی، یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد،

 ردِّ پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان، ما چه میکردیم در کولاکِ دل آشفتهی دم سرد؟ 

آنک، آنک کلبهای روشن،

 روی تپه، روبه روی من ... 

در گشودندم.

مهربانیها نمودندم.

 زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، 

در کنار شعله ی آتش،

 قصه میگوید برای بچههای خود عمو نوروز،

 " گفته بودم زندگی زیباست.

 گفته و ناگفته، ای بس نکته ها اینجاست.

 آسمان باز؛

 آفتاب زر؛ 

باغهای گل؛

 دشتهای بی در و پیکر؛

 سر برون آوردن گل از درون برف؛

 تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛ 

بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛

 خواب گندمزارها در چشمهی مهتاب؛ 

آمدن، رفتن، دویدن؛ 

عشق ورزیدن؛

 در غم انسان نشستن؛

در غم انسان نشستن؛

 پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛

 کار کردن، کار کردن؛ آرمیدن؛ 

چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن؛ 

جرعههایی از سبوی تازه آبِ پاک نوشیدن؛ 

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛

 هم نفس با بلبلان کوهی آوازه خواندن؛ 

در تله افتاده آهوبچگان را شیردادن

نیم روز خستگی را در پناه دره ماندن؛

 گاه گاهی، زیرِ سقفِ این سفالین بامهای مه گرفته

، قصه های درهم غم را ز نم نم های بارانها شنیدن؛

 بیتکان، گهوارهیِ رنگین کمان را در کنار بام دیدن؛

 یا شب برفی، پیشِ آتشها نشستن، 

دل به رویاهای دامنگیر و گرمِ شعله بستن ...

 آری، آری، زندگی زیباست.

 زندگی آتش گهی دیرینه پابرجاست. 

گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.

 ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست." 

پیرمرد، آرام و با لبخند،

 کندهای هیزم در آتش افسرده جان افکند.

 چشمهایش در سیاهیهای کومه جست و جو میکرد؛ 

زیر لب آهسته با خود گفت وگو میکرد:

 " زندگی را شعله باید برفروزنده؛ 

شعله ها را هیمه سوزنده. "

 جنگلی هستی تو، ای انسان!

 جنگل، ای روییده آزاده،

 بی دریغ افکنده روی کوهها دامان،

 آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید، 

چشمه ها در سایبانهای تو جوشنده،

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،

 جان تو خدمت گرِ آتش ...

 سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!” 

«زندگانی شعله میخواهد»

، صدا سرداد عمو نوروز،

 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز. 

کودکانم، داستان ما ز آرش بود.

 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود. 

روزگاری بود؛

 روزگار تلخ و تاری بود.

 بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره

. دشمنان برجان ما چیره.

 شهرِ سیلی خورده هذیان داشت؛ 

بر زبان بس داستانهای پریشان داشت.

 زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ 

روزِ بدنامی،

 روزگار ننگ.

 غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛

 عشق در بیماری دل مردگی بیجان. 

فصلها فصلِ زمستان شد،

 صحنه ی گلگشت ها گم شد،

 نشستن در شبستان در شبستانهای خاموش،

 می تراوید از گلِ اندیشه ها عطر فراموشی. 

ترس بود و بالهای مرگ؛

 کس نمیجنبید

، چون بر شاخه برگ از برگ.

 سنگر آزادگان خاموش؛

خیمه گاه دشمنان پرجوش. 

مرزهای مُلک، همچو سرحدّات دامنگستر اندیشه،

 بیسامان.

 برجهای شهر، ویران.

 همچو باروهای دل

، بشکسته و از باور دشمنان بگذشته 

از سرحدّ و کینهای در بر نمیاندوخت

. هیچ سینه، هیچ دل مهری نمی ورزید.

 هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد.

 هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید.

 آسمان اشکها پربار. باغ های آرزو بیبرگ؛

 گرمرو آزادگان در بند؛

 روسپی نامردمان در کار... 

انجمنها کرد دشمن؛ رایزنها گردِ هم آورد دشمن؛ 

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، 

هم به دست ما شکستِ ما براندیشند.

 نازک اندیشانشان، بی شرم

که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم 

یافتند آخر فسونی را که میجستند ... 

چشمها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جست وجو میکرد؛

 وین خبر را هر دهانی زیرِ گوشی بازگو میکرد. 

« آخرین فرمان، آخرین تحقیر 

مرز را پروازِ تیری میدهد سامان!

گر به نزدیکی فرود آید، 

خانه هامان تنگ، آرزومان کور ور بپرّد دور، تا کجا؟

 تا چند؟ 

آه! کو بازوی پولادین و کو سرپنجه ی ایمان؟

» هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛ 

چشمها، بیگفت و گویی، هر طرف را جست و جو میکرد.

» پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید.

 از میان دره های دور، گرگی خسته مینالید.

 برف روی برف میبارید.

 باد بالش را به پشتِ شیشه میمالید. 

« صبح میآمد -

 پیرمرد آرام کرد آغاز -

 پیشِ روی لشکر دشمن، سپاهِ دوست؛

 دشت نه، دریایی از سرباز

 آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود

 از دست بینفس میشد سیاهی در دهان صبح؛

 باد پر میریخت روی دشتباز دامن البرز.

 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور، 

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛ 

کودکان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگین کنارِ در

کم کَمَک در اوج آمد پچ پچ خفته. 

خلق، چون بحری برآشفته،

 به جوش آمد؛ خروشان شد؛ به موج افتاد؛ 

مردی چون صدف برش بگرفت و

  از سینه بیرون داد. 

 « منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن

 منم آرش، 

سپاهی مردی آزاده، مجوییدم نسب -

 اینک آماده.

 به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را کار؛

 فرزند رنج وگریزان چون شهاب از شب،  

چو صبح آمادهی دیدار. 

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛

 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

شما را باده و جامه

گوارا و مبارک باد !

دلم را در میان دست می گیرم 

و می فشارمش در چنگ 

دل , این جام پر از کین  پر از خون را .

{بقیه اش برای بعد)