دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

نگران بابام و فشاری که  روشه و انقدری این مسئله روی اعصابمه که برم باعث و بانی هاش رو بشورم بندازم روی بند و چشمم رو روی همه چی ببندم. اما مسئله اینجاست که بابا میگه چیزی نگید، اونا میخوان شما یه چیزی بگید و دست بگیرن.

امروز گند زدم مامان میگفت آزمون استخدامی آموزش پرورش رو برو، اولش با توجیه اینکه ظرفیت پارسال یه نفر بوده سعی کردم بپیچونم و فکرای تو سرم رو نگم، مامان فقط نگام کرد، معذرت خواهی کردم و یه سیلی کوچیک هم نصیبم شد که حقم بود، اون نگرانه که من دارم با خودم چی کار میکنم و انگار این جرقه ای بود که بیدار بشم و سعی کنم برنامه های توی ذهنمه و عملی کنم. عصریه دوباره بحثش پیش اومد و احمق وارانه فکری که توی سر خودم بود و قبلا به فکرم اومده بود رو به زبون آوردم که میخواید آزمون بدم که اگه قبول شدم پابند بشم. درصورتی که این فکر قبلا تو سرم اومده بود ربطی به مامان نداشت و توی لفظ بی حواس به مامان و گلی نسبتش دادم. مامان اصلا فکرشم نکرده بود و حرفاش از نگرانی بود و چه قدرم که ناراحت شد و مثل چی پشیمونم و باید از دلش دربیارم‌. 

انقدری فکر توی سرمه و باید سر و سامون بدم این حجم از اطلاعات مختلف و برنامه هام رو که یه وقت مثل امروز خرابکاری نکنم. باید فکرا زود تر بیان روی کاغذ و نوشته بشن و عملی بشن ان شاء الله. 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.