دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

سه تاری که شکست...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست داشتن...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احساس ....


نتیجه تصویری برای عکس های پاییزی زیبا


آخ، شهریار کوچولو! این جورى بود که من کَم کَمَک از زندگىِ محدود و دل‌گیر تو سر درآوردم. 


تا مدت‌ها تنها سرگرمىِ تو تماشاى زیبایىِ غروب آفتاب بوده. به این نکته‌ى تازه صبح روز 


چهارم بود که پى بردم؛ یعنى وقتى که به من گفتى:


- غروب آفتاب را خیلى دوست دارم. برویم فرورفتن آفتاب را تماشا کنیم... 


- هوم، حالاها باید صبر کنى...


- واسه چى صبر کنم؟


- صبر کنى که آفتاب غروب کند. 


اول سخت حیرت کردى بعد از خودت خنده‌ات گرفت و برگشتى به من گفتى:


- همه‌اش خیال مى‌کنم تو اخترکِ خودمم!


- راستش موقعى که تو آمریکا ظهر باشد همه مى‌دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب 


مى‌کند. کافى است آدم بتواند در یک دقیقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب


آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا این‌جا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکى


است همین ‌قدر که چند قدمى صندلیت را جلو بکشى مى‌توانى هرقدر دلت خواست غروب 


تماشا کنى.


- یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!


و کمى بعد گفت:


- خودت که مى‌دانى... وقتى آدم خیلى دلش گرفته باشد از تماشاى غروب لذت مى‌برد.


- پس خدا مى‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده. 


اما مسافر کوچولو جوابم را نداد. 




روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگى شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزى که 


مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بى مقدمه از من پرسید:


- گوسفندى که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم مى‌خورد؟

-


 گوسفند هرچه گیرش بیاید مى‌خورد.


- حتا گل‌هایى را هم که خار دارند؟


- آره، حتا گل‌هایى را هم که خار دارند.


- پس خارها فایده‌شان چیست؟ 


من چه مى‌دانستم؟ یکى از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ى سفتِ موتور بودم. از این 


که یواش یواش بو مى‌بردم خرابىِ کار به آن سادگى‌ها هم که خیال مى‌کردم نیست برج 


زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ى آبم هم که داشت ته مى‌کشید بیش‌تر به وحشتم مى‌انداخت.



- پس خارها فایده‌شان چسیت؟ 



شهریار کوچولو وقتى سوالى را مى‌کشید وسط دیگر به این مفتى‌ها دست بر نمى‌داشت. 



مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسرى پراندم که:



- خارها به درد هیچ کوفتى نمى‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ى بدجنسى گل‌ها هستند.


- دِ!


و پس از لحظه‌یى سکوت با یک جور کینه درآمد که:


- حرفت را باور نمى‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بى شیله‌پیله‌اند. سعى مى‌کنند یک جورى تهِ دل 


خودشان را قرص کنند. این است که خیال مى‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آورى


مى‌شوند... 


لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم مى‌گفتم: "اگر این مهره‌ى لعنتى 


همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ى چکش حسابش را مى‌رسم." اما شهریار کوچولو 


دوباره افکارم را به هم ریخت:



- تو فکر مى‌کنى گل‌ها...



من باز همان جور بى‌توجه گفتم:


- اى داد بیداد! اى داد بیداد! نه، من هیچ کوفتى فکر نمى‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ى 


مهم‌تر از آنم!


هاج و واج نگاهم کرد و گفت:


- مساله‌ى مهم! 


مرا مى‌دید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روى چیزى که خیلى هم به نظرش 


زشت مى‌آمد خم شده‌ام.


- مثل آدم بزرگ‌ها حرف مى‌زنى!


از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بى‌رحمانه مى‌گفت:


- تو همه چیز را به هم مى‌ریزى... همه چیز را قاتى مى‌کنى!


حسابى از کوره در رفته‌بود. 


موهاى طلایى طلائیش تو باد مى‌جنبید.


- اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مى‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو 


نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز 


جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: "من 


یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!" این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم 

نیست، یک قارچ است!


- یک چى؟


- یک قارچ! 


حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده‌بود:


- کرورها سال است که گل‌ها خار مى‌سازند و با وجود این کرورها سال است که برّه‌ها


گل‌ها را مى‌خورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهایى 

که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردى نمى‌خورند این قدر به خودشان زحمت مى‌دهند؟ جنگ میان 


_برّه‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدن‌هاى آقا سرخ‌روئه‌ىِ شکم‌گنده 


مهم‌تر و جدى‌تر نیست؟ اگر من گلى را بشناسم که تو همه‌ى دنیا تک است و جز رو اخترک 


خودم هیچ جاى دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، 


بى این که بفهمد چه‌کار دارد مى‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چى؟ یعنى این هم 


هیچ اهمیتى ندارد؟ اگر کسى گلى را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره 


فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختى همین قدر بس است که نگاهى به آن 


همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایى میان آن ستاره‌هاست"، اما اگر برّه 



گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّى کنند و خاموش بشوند. 


یعنى این هم هیچ اهمیتى ندارد؟


دیگر نتوانست چیزى بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه. 


(( احساس  ما آدم ها هم مثل گل شازده کوچولوست مراقبش باشیم  که یه وقت بره مفت و مسلم نخوردش ...هم  مراقب احساس 


خودمون باشیم  و هم احساس بقیه آدم ها....))


دوستت دارم.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.