دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

یه لحظه...

ز اینجا بود((از الان به بعد بهش میگم توت)). فور کنم بعد شب عید که یه سر اومده بود دیگه ندیده بودمش تا الان، و طبق معمول هم برخورد ها یه جوری بود که انگار دیروز باهم صبحونه خوردیم. 

اون به کنار، نگاه تو چشماش، با نگاهش چی کار کنم؟ با اون چیزی که نمیدونم نفرته چیه؟ اون جوری آخه؟ اون جوری باید نگام ‌کنی؟ اونم تو؟ اونم تو که همه میدونن جان بعد اسمت از دهنم نمی‌افتاد؟ اونم با من؟ با من که یه روزی انقدر برام عزیز بودی و میدونم که حس تو ام دروغ نبوده. هرچی دروغ بوده باشه حس بین من و تو هیچ وقت دروغ نبوده. 

هر دفعه هرکی رو خط زدم گفتم به جز تو. حتی این آخریا با اینکه میدونستم تقریبا تو تیم مقابلی، یا اگه هم نه، بازم با ما نیستی، بازم ته قلبم حسابت یکم از بقیه سوا بود.

امشب که داشتم فکر میکردم چه واکنشی داشته باشم، بین لبخندت و نگاه چشمات تناقض بود. نگاهی که مدام دنبال من بود و هربار که برمیگشتم نگاه کنم، نمیدونستم اون نگاه رو چی تعبیر کنم. 

وقتی هم که رفت گلی فهمید چه فشاری بهم اومده، و تقریبا به بقیه اطلاع داد‌. اعصابم هم انقدر سگی بود که باعث یه دعوا شدم. ولی خب امیدوارم بقیه درک کنن و ببخشن‌. چون هنوز تو شوکم‌‌. 

من میدونستم دیگه چیزی مثل قبل نیست، ولی نمیشد انقدر واضح به روم نیاد؟ 

هر کدومشون بود، بازم قابل هضم بود. آخه توت؟؟؟؟ 

اونم من؟؟؟ 

جدی جدی نه تنها اون موقع اشکم در اومد، که الان واقعی دارم گریه میکنم. 

دوستش داشتم، خیلی، خیلی زیاد، به قول بچگی هام قدر ستاره های آسمون. 

نمیدونم مثل یه دوست، رفیق، یا نه هیچ کدوم اینا نه یه حس بزرگتر، من فقط دوست داشتم خانم توت‌. همین. به همین بزرگی.....

و ما الان اینجاییم، تو نقطه ای شوک آور. 

یه کلمه ای هست که معنی ش یعنی لحظه ای که همه چی رو میفهمی، فکر کنم من تا امشب نفهمیده بودم. 

امشب فهمیدم، بدم فهمیدم.

ولی خب من واقعا دوستش داشتم.