دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

کلاف

دیشب ِآخر شب  برگشته اسپلیتر وای فای رو کشیده که کلا دسترسی من قطع بشه، من‌نمیدونم این چه کاریه. خب بچه برو از برق بکش مودم رو. الان از صبح بلند شدم کار کنم میبینم مودم رو شناسایی نمیکنه. نت گوشی رو هات اسپات کردم میبینم اونم رو هم نمیگیره. کلا وایرلس شناسایی نمیکنه. کارام ریخته بهم. مقاله جشنواره رو ننوشتم، سفارشم مونده. کمتر از ده روز وقته که کلیات جفتش انجام بشه. میخوام پادکست م رو بفرستم برای آیتونز ولی اپل آیدی ندارم، انگار یه عالمه کلاف کاموا بهم گره خورده یکی باید بیاد دونه دونه جمع شون کنه. 

عصر اضافه میکنم: زنگ زدم نمایندگی گویا برد وایرلس ش سوخته. 

بدون شرح

حالا یک هفته میگذره و من تازه میفهمم چه اتفاقی افتاده.  این یک هفته میتونم بگم تقریبا هیچ کاری نکردم و همش تو اتاق بودم و باید بگم مرسی از مامان که هیچی  نگفت. و خیلی بهم گیر نداد. هی میخوام چیزی بنویسم اما میون راه پاک میکنم هر چی بود  رو. یه حسی دارم نمیدونم مثل چی. فقط میدونم الان یکی انگار داره قلبم رو فشار میده . 

انتخاب واحد هم کردم و ۲۴ تا تکمیل.‌ هنوز کتاب های ترم قبل دست نخورده تو کمده. عجب دانشجویی. 

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض

فهمید، بالاخره فهمید من کی م. با حماقت من ورقی که تازه داشت روی خوش نشون می داد برگشت. ای کاش بلد بودم جلوی حرف های بی موقع م رو بگیرم. که شک نکنه. اما خب نمیتونستم دروغ بگم . میشد دروغ بگم اما من نخواستم‌. وجدانم نذاشت. زنگ زد کلی حرف زد. حرف زدم اما.....

سعی کرد قانع م کنه. که به درد هم نمیخوریم. که نمیخواد من رو پا بند کنه، وابسته کنه. بهم آسیب بزنه. که یه نفر دیگه این وسط هست که باید تکلیفش روشن بشه.

 نمیدونم چی کار کنم ، هنوز تو شوک م قلبم سنگینه. نفس م سنگینه. نمیدونم فقط چرا انقدر گنگ حرف میزد. نمیخواست بگه، گفتم این همه چرا تو گفتی من جواب دادم حالا یکی ش رو جواب بده. بازم یه چیزی گفت که قانع نشدم. اما خب. یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض. 

نمیدونم چرا مغز شاعرم اون لحظه کار نمیکرد. یه نفر باید این وسط آسیب می دید،  اون من بودم. هنوز اشکم در نیومده هنوز تو شوک م  و این برای من بده‌. هنوز تو شوک بودن بده. 

۱۲ شهریور

الان توی این لحظه بعد ۳ ساعت از این تماس لعنتی ، دلم میخواد برم یه جا خیره بشم به در و دیوارا. ولی خب نمیشه. نمیدونم باید ساعت ها و روز ها ازش بنویسم یا نه. فقط میدونم شوک عظیمی بهم وارد شده و من وا موندم . که داشتم حرف میزدم این گلی در اتاق رو باز کرد  و بلند  گفت چرا جواب نمیدی انقدر صدات میزنن اونم گفتم بهش بعدا زنگ میزنم ولی گفت نه دیگه جمله آخرم رو بگم. 

بعدا نوشتم : مامان میگه کی اینطوری ناک اوت ت کرده که زبون ت بند اومده حرف نمیزنی.

انقدر گیجم که نمیدونم چی غلطه چی درست. 

مرغ نپخته

بابا اینا برای عاشورا  رفتن ۷۰۰ کیلومتر اون طرف تر و من و مامان نرفتیم. دلم میخواست برما  اما خب مامان نمی اومد. امروزم که ناهار با من بود یه کار تاریخی کردم برنجم روبه شفته بود و ته دیگ نرم شده بود و زعفرونش هم رنگ نداشت( استیکر خنده) ناگفته نماند که مرغ ش هم کامل نپخته بود/:

در صورتی که فکر میکردم  پخته . و تازه قبل ناهار با خودم گفته چه غدایی شد مامان ایراد نمیگیره.  ولی خب گویا خراب کردم‌ . میگه من که خوردم ولی خب خوب نیست اینکاراپس کی میخوای یادبگیری. 

خلاصه که من کلا با آشپزی میونه خوبی ندارم. ولی با این حال نمیدونم چرا اینجوری شد دیگه در این حدم نیست آشپزی م. امروز ، باید حواسمو جمع میکردم. 

بگم از اون روزی که پست در حال تحقیق رو گذاشتم دیگه کار نکروم و الان من موندم و یه کار نصفه نیمه و نزدیک به یک ماه تا آخرین فرصت ارسال آثار؟