دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

.

متاسفانه بالاخره به دامش افتادم

امیکرون رو میگم

بعداز ظهری یهو قفسه سینه م یکم درد گرفت و اذیت شدم. بعدش رفتم بخوابم یهو لرز کردم. یه سه ساعتی توی تخت بودم و حدود یه دو ساعتی هم خوابیدم، وقتی بیدار شدم بدنم داغ بود و نوک بینی م سرد سرد. 

سردرد بدی داشتم و گلوم هم درد میکنه. تا استانینوفن نخوردم نتونستم از جام بلند بشم. 

صبحی که بیدار شدم بهو یادم افتاد چرا این چند روز که بقیه ها مریضن من هیچ دارو گیاهی ای نخوردم که یهو بعدازظهر اینجوری شدم. 

دیروز پریروز دیدم یکی تو وبلاگش نوشته  که براش سواله چرا نمی‌نویسه و خود سانسوری میکنه که یهو دیدم انگار من دارم اینکارو میکنم. خیلی کم مینویسم‌ البته خیلی حوصله ش رو هم ندارم. 

واقعا امیدوارم هیچ کس مریض نشه و شر این کرونا کم بشه. 

دارم life goes on رو گوش میدم. چرا انقدر خوبه؟

خیلی بی انصافیه این همه با صد جا هماهنگ کنی، برنامه بریزی، تهش هم یه مسئول سر حرف زور خودش و اینکه من گفتم مگه من مسخره شما هستم که الان خبر میدین باعث بشه همه خستگی به تنت بمونه. 

تهش هم بگه خانم فلانی نباید بیاد اگه بیاد از بقیه هزینه  بابت لباس های جشن میگیرم.

خب مردک من که از همون اول میخواستم خودم سفارش بدم بدون منت تو.

این همه زحمت بکشی تهش هم اینجوری.

خدایا حکمتت رو شکر 

الان تو این لحظه یه جورایی حس پوچی بهم دست داده. خالی خالی ام از هرچی هر حس و انگار از هر هدفی.

کلی حرف برای گفتن دارم اما حوصله گفتن ندارم، اصلا بگم، تهش که چی؟

اشکم دراومده حتی اونم نمیدونم چرا....شایدم‌میدونم شاید از این پوچی