دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره حاج آقا

ترم جدید شروع شده و هنوز بحث من با آموزش سر این واحدای مزخرف ارائه شده ادامه داره. نمیذارن فرانسه بردارم. اشک آدمو درمیارن.

هنوز کتاب هم نخریدم قیمتا عجیب نجومی شده. شنبه باید برم کتاب  فروشی پایین میدان دانشگاه ببینم اونجا چه خبره ؟ اگه اونجا م همین باشه که احتمالا باید برم انقلاب.

کشتن مرغ مینا رو شروع کردم خوندن و مثل قبل  خیلی کلید نمیکنم روی یه کتاب تا تموم بشه ، هر وقت حال داشتم یکم میخونم.

چند روزه همش خوابم. خودم حالم داره بهم میخوره. بالاخره یه دوروزه بعد دوهفته سرماخوردگی مزخرف بهتره حالم.

ولی من هنوزم باورم نشده هنوزم میرم خونه شون باید برم تو اتاقش باید برم بهش سلام کنم. فقط دیگه نمیشه بغلش کرد. فقط دیگه اگه دیر برم نمیگه بهم بی معرفت نامهربون و بعد حرفش رو پس بگیره بگه قربون دخترم دیگه نمیگه این مثل فرشته هاست. دیگه کسی نیست که برای هر عیدی بهم عیدی بده. داستان تعریف کنه و بهم بگه کدوم کتابا رو بخونم.

یادش بخیر که چه قدر از رمانای خارجی بدش میومد، میگفت تاریخ بخون شاه عباس بخون، خورشید عالی قاپو بخون.

هنوزم پشیمونم از این حماقتم که یه هفته  ده روزه آخر نرفتم ببینمش.

چون بچه ها خونه شون سرما خورده بودن و من امتحان داشتم نرفتم. عوضش این دوهفته خوب حالم جا اومد با این سرمایی که خوردم. 

هنوزم میگم اون دو روز آخر که بیمارستان بود نشد برم اما اون روز صبحی که رفته بود و برگشته بود میشد بهش زنگ بزنم اما دیگه این افسوس ها فایده نداره. اون نیست دیگه نیست.

حاج آقا اما افسوس  تو روخواستن دیگه دیره 

اما افسوس با نخواستن دلم آروم نمیگیره