دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

آسمون

میگن از دیروز تا پس فردا یعنی ۱۰ تا ۱۲ دسامبر یا همون ۱۹ تا ۲۱ آذر یه رویداد نجومیه که هر ۳۲۰ سال یه بار اتفاق میفته. و فکرای این مدت در طول زندگی خیلی تاثیر داره. میگن فکر ها و دعا های خیلی خوب کنید تو این مدت .

چه قدر این چند وقته یاد نجوم میوفتم . از نُه،ده سالگی م هر کی پرسید ی کاره میخوای بشی گفتم منجم.

بعدشم به هوافضا تغییر جهت دادم چون طبق تحقیقات و شنیده های اون  موقع من نجوم خیلی درآمد نداره تو ایران. الان رو نمیدونم بگذریم که سال آخر دبیرستان فهمیدم زبان برام بهتره.

چند روز یه جور دیگه آسمون رو نگاه میکنم  بعد اولین بارون بعد آلودگی هوا همون شبی که آسمون صاف صاف بود و ستاره ها برق میزدن. 

یه جور دیگه بود این چند شب هم که هوا صافه بازم آسمون یه جور دیگه است. یه حس خوب داره برام یه حس خوب آشنا. حسی که شاید ببرتم باز سمت ستاره ها.

بارون

بالاخره بعد بارون  دو روز پیش الان دو روزه هوا خوب شده و میشه نفس کشید. 

الانم دیگه امتحانا نزدیکه و یه کوه درس تلمبار شده

فعلا هم به رویه کتاب خوانی دوی آوردیم ببینیم چی میشه و کی حس درس خوندن میاد.

+ وبلاگ نویسا تا اینترنت وصل شد رفتنا

منسفیلد پارک

میخوام شروع کنم منسفیلد پارک ، جین استین رو بخونم تا خداوند الموت به دستم برسه و بتونم بقیه ش رو بخونم . 

چه قدرم که این دوتا کتاب بهم میخونن....

گلوله خمیرم همین طوری مونده و حسش نیست برم سراغ

دلم میخواد بافتنی یادبگیرم ویه شال ببافم . شایدم نمایشگاه تموم شد یه سر برم چند تا کلاف کاموا بگیرم دوتا شال جفت ببافم.

دلمم میخواد یه لیست بنویسم از ۱۰۰ تا کاری که باید انجام بدم. 

فردا جلسه انجمن با استاد مشاوره. پیام دادم بهش با این آلودگی کنسل نیس؟ دیده ولی  فعلا جوابی نداده.

تمام جمعیت شهر

بالاخره یه نفس راحت کشیدم و دیروز عصر این موقع ها نت وصل شد.

واقعا جای شکر داره.

کل این هفته هم نمایشگاه بودم تا عصر و واقعا خسته م

برای هفته آینده هم تمدید شده تا دوشنبه و بازهم درنهایت خستگی قبول کردم

از ایموجی های بلاگ اسکای هم بدم میاد و ایموجی های خودمو میخوام

پ ن : بازم بلاگ اسکای پاک کرده بقیه نوشته هامو. 

پابیز سردِ

واقعا هوا سرد شده.

بعد ۱۱ روز از خونه رفتم بیرون امروز، حس بدی داشت برام. خیابون سر سبز و قشنگ دیروز هیچ بانک سالمی توش نمونده بود و فقط دو سه تا بانک اول خیابون سالم بودن تقریبا. پاییین خیابون رو نرفتم از میدان وسط رو به بالا رو رفتم و عجیب ترس و وحشت داشتم . نمیدونم چه قدر طول میکشه تا دوباره حال ابن شهر سبز خوب بشه و اون حس قشنگ قبل برگرده به شهر.

نمایشگاه  هم گرفتم. ظهر رسیدم دانشگاه و تا ساعت ۴ ، ۴ و خورده ای موندم و عجیب سرد شده بود و منم عادت به کم لباس پوشیدن دارم و یخ زدم. هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی

رفیق جان میگه شهرشون نت وصله و منم منتظرم به اینجا هم برسه.

طی یک حرکت یک دفعه ای دارم تمام پستای قدیمی از اول شروع وبلاگم رو رمز دار میکنم(به جز شعر ها و یه سری مطلب ها رو)  و الان وقتی میخونمشون از سادگی زیاد و این که هرچی رو مینوشتم عجیب خندم میگیره.

نمیدونم این وبلاگ نویسی تا کی ادامه داره ، ممکنه از فردا نخوام بنویسم و ممکنه مدت زیادی رو همچنان بنویسم اما چیزی که هست میدونم اینجا رو نگه میدارم.

توی نظرهای همون پستای ۴ سال پیش  به نظرهای یه بنده خدایی برخوردم که اسم وبلاگش لپو بود و اسم خودش رو گاهی "پسر هرزه " میذاشت. البته بی احترامی نمیکنم خودشون میگفتن. یادمه یهو بعد چند بار آدرس عوض کردن بست و رفت اما زدم رو لینک اون نظر قدیمی دیدم برگردونده به آدرس اولیه اما خیلی وقته ننوشته. منم همینجوری دلم خواست یه یادی از این برادر وبلاگ نویس قدیمی کنم. 

شروع کردم به درست کردن اون عروسک و برای موهاش یه سری رنگام قاطی شد منم تصمیم گرفتم همه اون خمیرای رنگی اشتباه رو مخلوط کنم و مشکی شون کنم. البته دیر وقت شد و گذاشتم پشت بخاری که نرم بمونه تا فردا پس فردا برم سراغش . امیدوارم خراب نشه.