دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

من واقعا چطور یادم رفته بود؟ تکه اضافی پازل رو؟ 

 نمی‌دونم چند وقته ولی انگار خیلی وقته فراموشش کرده بودم، شاید فکر کرده بودم جای خودش رو پیدا کرده، ولی انگار هنوز نه. 

چطور فراموش کرده بودم و آنقدر درد و رنج برای خودم و آدمای عزیزم درست کردم؟ حالا که نگاه میکنم هیچ کدوم از این تکه کاغذا ارزش یه قطره اشک اون آدم رو نداره، حتی اگه برای من مهم باشن. این آدم برای من عزیز تره، حتی اگه امروز باهام حرف نزنه و قهر باشه.

اشتباه من بوده، و باید درستش کنم، باید.

چند روزیه حساسیت گرفتم و دیروز که رفتم دکتر گفت سرماخوردگی  هم هست و دارو داد، گفتم پرتقال مریض نشه یه وقت خدای نکرده، ماسک زده بودم، گفت سرماخوردی؟ گفتم آره. به شوخی می‌گفت زحمت کشیدی با این حالت اومدی ( یعنی همون نمی‌ اومدی) 

گفتم فکر نمی‌کردم سرماخوردگیه بخاطر حساسیت رفتم، گفت سرماخوردگی هم هست، می‌خندید می‌گفت گفتی من بگیرم خیالت راحت شه واگیر داره یا نه.

اون که حالا به شوخی و جدی میگفت، حق هم صد در صد با اونه. خودمم جای اون باشم همینو میگم، ولی اون فکر کنم نفهمید که رفتنم فقط بخاطر دیدنش بوده که تا چند ماهه دیگه فکر نکنم بتونم برم ببینمش. 

و همه طول مسیر فکر میکردم به این تفاوت دیدگاه مون، به جواب سوالی که دیگه نمیدونم، به آینده ای که نمی‌دونم این قضیه چطور میشه؟ 

?Who knows

امشب داشتم فکر میکردم شاید در مورد پرتقال واقعیت ها رو نمی نویسم، شاید برداشت و تصور خودمه، برای منه که کلمه کلمه حرفاش مهمه، برای من دیدنش آنقدر مهمه که تا لحظه لحظه قبلش رو برنامه میچینم، بعد از استرس زیاد اون لحظه ها انقدرررر عادی برخورد میکنم که یه وقت برداشت دیگه ای نکنه، در صورتی که حقیقتا دلم میخواد بدونه و بفهمه، ولی در نهایت چیزی که میبینم عادی بودن من برای اونه، یکی مثل همه، 

و در نهایت میرسم به حرف اون شبم به چشم قشنگ که واسم سوال شده  چرا هر بار یه ماجرای یه طرفه است؟ 

.

استادی که تنها نمره پایین م رو داده بود، لطف کرد و ارفاق کرد و خیالم رو از بابت معدلم راحت کرد. حالا رفتم انتخاب واحد کردم میبینم دو تا درسم صبح همون روزیه که پرواز دارم و توی همون زمانه، و یکی ش هم دقیقاااااا همون استاد محبوبم دکتر جانه. طبیعتاً باید بسپرم یکی لطف کنه و ضبط کنه ولی خب شنیدن کی بود مانند دیدن. 

تقصیر خودمه، به همسایه گفتم چرا یکی دو روز زودتر بلیط نگرفتی، گفت گیرم نیومد، و دقیقا واسه منم همین شد. و دارم فکر میکنم نکنه همسفر باشیم که خوشم نمیاد. ولی خب دیگه. بهتره از لحظه استفاده کنم جای فکر کردن به نزدیک به یک ماه دیگه.

حماقت می‌دونی یعنی چی؟ یعنی الان دیدم مهین عکس ۴ تایی شون رو گذاشته با توت و گلابی و اون یکی. اون حس بدی که از عکسای پروفایل گلابی می‌گرفتم این چند وقت رو نگرفتم، به چهره تک تک شون دقت کردم، و پشت این لبخند انگار یه  غم دیدم، توت نازنینم که چه قدر شکسته، آره توت نازنینم، که هرچه قدر انکار کنم بازم یکم ته دلم عزیزه، می‌دونم اوضاعش خوب نیس و دلم میخواد بهش زنگ بزنم ولی هنوز نشده و دست و دلم نرفته، شاید به زودی. 

بگذریم، داشتم میگفتم به این عکسه نگاه میکردم و یه لحظه به خودم گفتم واقعا ارزشش رو داشت، همچین ماجرایی، که در نهایت ما این قدر از هم بی خبر بمونیم؟ و اشک نشست به چشمم. 

نمی‌دونم ولی، قصد ندارم فراموش کنم چی کار کردن، به هر حال که فراموش شدنی نیست و آدم باید حواسش باشه از یه جا دو بار گزیده نشه.  ولی باز هم در نهایت این سوال برام می‌مونه که ارزشش رو داشت؟


امشب چشم قشنگ بهم گفت فلانی امروز یه جوری نگاهت میکرد انگار یه حس هایی داره، و من وا رفتم، که این حرف رو از یکی دیگه هم قبلاً شنیدم، و خدا خدا میکنم که درست نباشه. واقعا حس عذاب وجدان آسیب زدن به احساس یکی دیگه رو دوست ندارم. 

البته که خیلی وقته تصمیم گرفتم از رفتار آدما چیزی رو حدس نزنم و  پیش بینی نکنم.