دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

۱۲ شهریور

الان توی این لحظه بعد ۳ ساعت از این تماس لعنتی ، دلم میخواد برم یه جا خیره بشم به در و دیوارا. ولی خب نمیشه. نمیدونم باید ساعت ها و روز ها ازش بنویسم یا نه. فقط میدونم شوک عظیمی بهم وارد شده و من وا موندم . که داشتم حرف میزدم این گلی در اتاق رو باز کرد  و بلند  گفت چرا جواب نمیدی انقدر صدات میزنن اونم گفتم بهش بعدا زنگ میزنم ولی گفت نه دیگه جمله آخرم رو بگم. 

بعدا نوشتم : مامان میگه کی اینطوری ناک اوت ت کرده که زبون ت بند اومده حرف نمیزنی.

انقدر گیجم که نمیدونم چی غلطه چی درست. 

نظرات 1 + ارسال نظر
بردیا چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 23:23 http://Envelves.blogsky.com

چ شده

اتفاق جالبی نبود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.