دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

معرفت درّ گرانی است به هرکس ندهند

نمیدونم چرا واسه به دنیا اومدن نیکی خیلی خیلی ذوق نداشتم، یعنی خوشحال بودما اما یه حسی هست آدم باید داشته باشه، اونو نداشتم. شاید چون هنوز ندیدمش، ببینمش مهرش واسم زیاد تر بشه شاید. 


واسه ماه، بچه مهین هم همین طوری بود، تا ندیدمش حسی نداشتم، البته وقتی بهش یا حس خوبی داشتم که شروع کرد حرف زدن، وقتی م یادش داد اسمم رو بگه انقدر خوشم میومد که نگو. 


به مامان میگم آخرین باری که واسه به دنیا اومدن بچه یکی ذوق داشتم، بعد ها مامانش یه جوری گذاشت تو کاسه‌م که کلا پشیمون شدم. مو فرفری رو میگفتم، بچه گلابی. 

اون روزا چه قدر دوستش داشتم گلابی رو، چه قدر منتظر موفرفری بودم. هیچ وقت یادم نمیره اولین باری که خودش اومد بغلم، تو اتاق خواب بود، تاریک بود کسی هم نبود. یهو دیدم بیدار شده گریه میکنه. در رو که باز کردم، یه جوری پرید بغلم با گریه که تا یه ساعت ول نمیکرد. 

با این که خیلی وقته ندیدم ماه و موفرفری رو هنوزم یه وقتا دلم براشون تنگ میشه، برای موفرفری بیشتر. چند وقت پیشا خوابش رو دیدم. نمیدونم الان چه شکلی شده، اصلا من رو یادش مونده؟ اگه یادش مونده و ازم چیزی پرسیده، چی بهش گفتن؟ هنوز دوستم داره؟ 

اما خب اوضاع اینطوریه دیگه.


+ چیه این محسن یگانه که آهنگ صد سال پیش رو بازخوانی میکنه ولی از صدتا آهنگ جدید بهتره؟

 فکرش رو که میکنم میبینم این آدم  چه حضور پر رنگی داره تو خاطرات ۱۷، ۱۸ سال پیش من و مهین و گلابی. بخش خاطره انگیز و باحالیه. 

ولی خب معرفت درّ گرانی است..‌‌‌.‌

하늘

 پرتقال یه چیزی گفت که حقیقتا ذوق کردم، فکر نمیکردم متوجهش بشه، کلی هم فکر کردم که کی فهمیده، اما به نتیجه ای نرسیدم، خب تقریبا طبیعیه که بفهمه، جالب بود برام، اما چیزی نگفتم. 

کارهام رو بهش تحویل دادم، اولی خوب بود اما دومی نه، اصلا نه. علی رغم همه تلاش هام، هیچی نگفت اما گفت باید وقتی زمان داری روی کیفیتش کار کنی نه کمیتش. فکر کنم کارام زیاد شد، باید اشکالات همش رو رفع کنم. 

یه چیزی شد که استرس گرفتم نکنه ضایع بشم، فکرمو مشغول کرده و امیدوارم قضیه به خیر بگذره. 

پرتقال داره مهم میشه برام،حالم رو خوب میکنه، اما چیزای دیگه ای هم هست، نمیدونم اونم همین طوره یا نه، نمیدونم باید دست دلم رو ول کنم هرجا میخواد بره یا محکم سرجاش نگهش دارم؟

مبهم و گنگه برام. 


دلم میخواد یه چیزی بنویسم ولی یا پشیمون میشم یا مثل الان حوصله ندارم، اصله حوصله ندارم، به هیچ وجه، نمیدونم چرا نمیخوابم، چند روز قبل عملکرد بهتری داشتم، ولی امروز و دیروز نه خیلی. حوصله م الان و از چند ساعت پیش نابوده.

متعهد

‌چتد سال پیش وقتی یه دوره ای رو با سارا میگذروندم، سر یکی از ارائه هام یه دفعه شروع کرد ازم فیلم گرفتن، بعد نشونم داد، گفت ببین حواست کجاست‌. بعد اون روز سر کلاس استاد یهو گفت دوربین گوشیت رو بده، بعد که دوربین رو رو به خودم تنظیم کرد، تازه فهمیدم چه خبره، هیچی نگفتم و اونم ضبط کرد. آخرش دوباره گفت انجام بده و وقتی شروع کردم ناخودآگاه  همون خطایی رو داشتم که از اول بخاطرش فیلم گرفت و گفت ببین این غلطه و این داستانا. 

از این که حین انجام کاری از خودم فیلم بگیرم خوشم نمیاد اما خب فعلا باید نگه‌ش دارم و رفع اشکال کنم. .

ولی خوشم میاد از معلم هایی که اینقدر متعهدن، روش تدریسشون رو تو ذهنم نگه میدارم و یاد میگیرم، یه حس و ذوقی رو درمورد تدریس رو برام به وجود میارن که دلم میخواد تدریس کنم، کاش یه روز بتونم درس بدم و اون حسی که مانعش میشه رو کنار بزنم. 

?Who knows

من چرا دیروز وقتی رفتم یه جایی که کار داشتم و  دیدم پرتقال هم اونجاست از دیدنش خوشحال شدم؟

 واقعا چرا؟

 آدم خوب، مهربون و خونگرمیه، و من هم به نسبت ارتباط و‌ کاری که باهم داریم هم ارتباط خوبی باهاش دارم، اما مساله اینه که چرا خوشحال شدم؟