دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

یه غریبه اومد از راه

بحث سر وزن غزل هاتف بود، یهو پرتقال شروع کرد به خوندنش و من جای اینکه حواسم به موضوع باشه داشتم فکر میکردم چه قدر صداش قشنگه، و همزمان سعی داشتم هم حواسم به صداش باشه هم موضوع مورد بحث و هم اینکه متوجه نشه فکرم یه جای دیگه‌ست.

بعد اون بین این دوتا بچه پر رو من رو دست انداخته بودن، به پرتقال هیچی نمیتونستم بگم، البته به این یکی هم هیچی نمیشد بگم و فقط بهش چشم  غره رفتم. 

این روزا زیاد غریبه رو گوش میدم، به غریبه ای فکر میکنم که داره مهم میشه، یا بهتر بگم مهم شده، مثل قدیما هشت کتاب سهراب رو میخونم و فکر میکنم بیشتر میفهممش .

اولاش  فکر میکردم که خب این چیزا مهم نیست و مهم اون حس خوبیه که از دیدنش میگیرم، حال خوبیه که از دیدنش دارم. اما یه چند روزیه علاوه بر اون، حس اینکه من براش یه غریبه م میاد سراغم، یکی مثل بقیه.

چی کار باید بکنم؟ نمیدونم.

چی کار میخوام بکنم؟ هیچی! 

میخوام این احساس سرگردون رو رهاش کنم و ببینم چه شکلی به خودش میگیره، چه طوری با ل و پر میگیره؟

نتیجه ش چیه؟ نمیدونم بذار ببینیم چی میشه. 

یه وقتا فکر میکنم بذار برم سراغ آرزویی که همیشه علاوه اینکه دوستش داشتم شاید واهمه هم داشتم ازش، دو سه تا چمدون دست بگیرم و برم، 

واقعا دیگه نمیدونم باید چی کار کنم.

امروز

خب امروز بالاخره رفتیم با بچه های دبیرستان همدیگه رو دیدیم و خب خوب بود خداروشکر. 

تا صبح امروز یه چندتایی کنسلی داشتیم، و یه چندتایی هم کلا خبر ندادن اما از اون حدود ۲۰ نفر، نه نفر بودیم و دست آورد بزرگی بود برای ما که هیچ وقت خدا نتونستیم به جز مدرسه همه مون یه جا هماهنگ بشیم. 

حالم رو خوب کرد، خوب بود که هنوزم بی ریا و یه رنگ بودیم پیش هم. 

دلم میخواست رها هم باشه و قرار شد هروقت که اومد، بی حرف پیش، بازم جمع بشیم.

دلم براش تنگ شده و نمیدونم کی بتونه بیاد ایران. 


+ این دفعه ای که پرتقال رو دیدم از قبلش کلی عجله داشتم، پروژه م رو نشونش دادم تا ببینه، کلی غلط داشت و اون سعی داشت اصلاحش کنه و کمکم کنه، خودشم مثل همیشه پر انرژی نبود، بعدشم که یکی یه چیزی به من گفت که در نتیجه همه  اینا باهم انرژی م کشیده شد تا خود امروز عصر. 

و من تا خود این دفعه نفهمیده بودم که تا چه حد داره برام مهم میشه، و نمیدونم باید چی کار کنم.


+یکی از بچه ها میگفت قرار بوده دعوتشون کنم خونه، و من یادم نبود اما با نشونی ای که داد میدونم که احتمالا گفتم، و داشتم فکر میکردم دعوت کنم.

اما همشون رو دلم نمیخواد دعوت کنم، راستش همیشه برای خونه دعوت کردن دوستی یه سری فاکتورا تو ذهنم بوده و خونه همیشه یه خط قرمز اساسی بوده برام که هرکسی رو نباید بهش راه بدم، هرچند دوست خوب و پرخاطره ای باشه.

و این خط قرمز بیشتر به حسم از آدما برمیگرده. میگم نکنه مثلا این تعداد رو بگم و اون تعدادی که نگفتم دلگیر بشن. همون طوری که قبلا یکی بار برای خودم پیش اومده.



.......

یه آدمی برات مهم میشه، تو میفهمی این ذره ذره مهم شدنه برای توئه و چیزی از اون سمت نمیبینی، اما اجازه میدی ادامه پیداکنه.

میبینی که براز اون یکی هستی مثل بقیه. میبینی توی رفتارش فرق چندانی بین تو و دیگران نیست اما.....

این اگه خریت نیس پس چیه؟

مسابقه نیست

انگار از روبرو شدن باهاشون میترسم، خودم هماهنگ کردم، خودم دارم مدیریتش میکنم  اما یه حسی درونم انار میخواد مثل همه قرار های قبلی م با آدمای مختلف که زدم زیرش و با خیالت راحت نشستم تو خونه  بازم همون کار رو کنم.

انگار وقتی بچه ها میگن تایم کاری نباشه سر کاریم، یا خبر بده تا مرخصی بگیرم، یه حس بد میاد سراغم که از غافله عقبم.

انگار مسابقه است که باید موفقیت هام رو بزنم رو پیشونیم وبرم اونجا، و چون اون چیزی که میخوام رو هنوز به دست نیاوردم شرمگینم. 

غافل از اینکه همه مون تو این سالها از پستی و بلندی های مختلف عبور کردیم، هرکسی بنا به موقعیتش، اینکه آدما از لحظه های شکست و غمگین بودنشون عکس نمیگیرن و پست نمیکنن تا همه ببینن. شاید گاهی چیزهایی رو بگن اما وقتی بالغ تر میشن دیگه همونا رو هم نمیگن. 

غافل از اینکه این قرار فقط برای اینه که دیداری تازه کنیم بعد این همه وقت. 

امیدوارم که بتونم به این حسم غلبه کنم.

..

دیشب بالاخره بعد کلی دست دست کردن از فکر اینکه بچه ها رو دور هم جمع کنم و چه وقتی باشه و اینا بالاخره به همه پیام دادم و اکثرا هم موافقت کردن، منتطر اون چندتایی ام که هنوز جواب ندادن، واقعا دلم میخواد بعد چند سال همه رو ببینم. 

ولی عجیبه که از دونفرشون هیچ خبری نیست و کسی هم خبری نداره.