دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

گل سرما

یه ده روزی هست که اومدم، اولش یکم سخت بود ولی خب بعدش راحت تر شد. شکر خدا هم اتاقی هام هم خوبن. یه وجه هایی از خودم رو دیدم که تا حالا حسش نکرده بودم. نمیدونم فضا جدیده یا تاثیر گذاشته. به هر حال. 

فقط خیلی گرمه هوا. 

و خب فقط یه مسئله خیلی بهمم ریخته اونم ماجرای پرتقاله. اون بحثی که چند وقت پیش با اون بنده خدا داشت و به خوبی و خوشی تموم شد، حس میکنم باز یه بحثی پیش اومده و داره دقیقا و مستقیما روی من تاثیر میذاره. یعنی ممکنه باعث بشه ارتباطم باهاش قطع بشه. توی این مدته فرصت نشده باهاش در ارتباط باشم و منتظرم یه کاری انجام بشه و بعد باهاش صحبت کنم‌. و از لحظه ای که متوجه شدم ممکنه خدای نکرده ارتباطم باهاش دچار آسیب بشه اعصاب درست حسابی ندارم و دیشب اعصاب خودم و بچه ها و مامان اینا رو همه رو باهم خورد کردم. 

یه حسی دارم، نمیدونم باید چی کارکنم. باید این دوست داشتن رو متوقف کنم و اجازه بدم این ارتباط و احترام صرفا کاری بینمون بمونه؟ ولی میدونم به محض اینکه باهاش صحبت کنم همه این حرفای منطقی دود میشه میره هوا. 

توی این قضیه به شدت سرگردونم. 

اصلا چرا دوست داشتن کسی اینطوریه. باید کسی رو دوست داشت؟ یا باید کلا بیخیال شد؟ چطور  میشه آدم درست و ارتباط درست رو تشخیص داد؟ 

مامان یه سری پیام برام فرستاده که حس میکنم فهمیده که من مسئله م توی این قضیه چیزی فراتر از حرفامه و ممنونم که مستقیما چیزی به روم نمیاره‌. نمیدونم باید چی کار کنم. 

۱ مهر

امشب میخواستم به عنوان شب قبل رفتن برم بیرون و یه چرخی توی هوای خنک مایل با سرد اول مهر بزنم، اول میخواستم برای خرید یه سری خرده ریز برم، ولی بعد گفتم برم جایی که احتمالا پرتقال رو میبینم، اما خب در نهایت قضیه کنسل شد. حس گنگی دارم، میدونم بی حسی نیست، چون اتفاق نیفتاده هنوز درکش نمیکنم، این که میخوام برم یا نه، هم آره است و هم نه جوابم. اما خب بازم....

وسیله هام رو تقریبا جمع کردم البته که هنوز کلی کار داره و احتمالا کم و زیاد میشه. 

برخورد پرتقال با این قضیه در نوع خودش جالب بود، و من که تا لحظه آخر نمیدونستم نظر و تصمیمش درباره کاری که ازش خواستم چیه، در نهایت کارش رو دوست داشتم. 

تو این هاگیر واگیر نشستم بافتنی کردم امروز و کتاب گوش دادم. :/

کاملا خونسرد‌. 

حرف؟ بسیار است. 

حوصله؟ در حال حاضر داره ته میکشه. 

.

اصلا حواسم نبود فصل دوم آسدال داره میاد یهو امشب دیدم زیرنویس قسمت چهار اومده که یعنی هفته پیش پخشش شروع شده. 

تو فکرم قبل رفتن دانلود کنم یا نه چون حجم میگیره بذارم برم همونجا وقت م خالی شد یه قسمت یه قسمت ببینم.  البته که فصل یک رو ندیدم  و دو رو برای اینکه بازیگر نقش اصلی ش رو از بازی ش خوشم میاد میخوام شروع کنم از فصل یک ببینم.

حرف مهم تر ندارم برای گفتن؟ چرا دارم خیلی هم هست اما حوصله ش رو ندارم فعلا.

الان همه توی یه جبهه ایم و همه موافق. منم میخوام برم. اما انگار هنوز باورم نشده. فعلا مثل یه شوکه. انگار تا نرم تا از نزدیک لمسش نکنم باور نمیکنم. 

اینکه هنوز نمیدونم چه تاریخی باید اونجا باشم، و اینکه این چند روزه هرجا کار دارم تقریبا بسته است یا بخاطر تعطیلات که کارام رو به تاخیر انداخته رو اعصابمه. 

ااین وسط فقط یه گره ذهنی دارم، این که هنوز نتونستم باهاش درمورد این قضیه حرف بزنم و نظرش رو بدونم و بدونم کاری که میخوام رو قبول میکنه؟ 

خارج شدن از منطقه امن ذهنی واقعا عجیبه. 

فقط نمیدونم با این همه حرفایی که همیشه گفتم، چه جوری همه این چند سال تو فکر مهاجرت بودم؟؟  تازه این که تو همین کشوره. 

تا دو روز پیش میخواستم یه چمدون دست بگیرم و برم یه جای دور‌. خب حالا که در باور نکردنی ترین حالت قبول شدم و همونی هم که میخواستم قبول شدم، دو دلم. بین رفتن یا موندن. هر دو کد رشته یکیه فقط جاش فرق داره. یکی ازاد همینجا، یکی روزانه یه جای خیلی دور تر. 

عجیبه انگار وقتی یه چیزی رو میخوای یهو مهیا میشه اون شوک اولیه ش باعث میشه ی م سردرگم باشی. 

امشب نزدیک یه ربع بی وقفه گریه میکردم. برای اینکه باور نمیکردم بالاخره بعد این چند سال نشدن و رد شدن و همه جوابهای منفی،  امشب نتیجه مثبت باشه. داشتم شام میخوردم مامان گفت اومده. گفتم بعد شام میرم ولی اصلا نتونستم و همون وقت رفتم. 

نمیدونم برم یا بمونم، نمیدونم چی میشه، هنه چی  ببستگی به شرایط و تصمیمات خانواده داره. اما یادم نمیره امشب رو. هیچ کس ارزشش رو اندازه من درک نمیکنه. ارزش شدن بعد یک دنیا نشدن. 

علاوه بر این که خودم دو دلم، یه دو  دستگی توی خونه ایجاد کردم. 

دو دلی خودم عوامل زیادی داره ولی شاید یکی ش ترسه، یکی ش هم برنامه کارم با پرتقاله که کنسل نشه. 

نمیدونم.