دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

هعی روزگار

چه قدر غم انگیزه این روزا

تا دوهفته پیش نگران امتحانام بودم اما الان

غصه دار نبودن پدر بزرگ م

نگرانن چرا گریه نمیکنم 

میگن چرا گریه نمیکنی

امشب اتفاقی عمه دید دارم گریه میکنم گفت بالاخره اشکت دراومد.؟اشکال نداره. برای پدر بزرگت گریه نکنی ،برا کی گریه کنی؟

چیزی نگفتم ،ولی خبر نداره من گریه کردم ولی عادت ندارم دیگران ببینن.

از طرفی اگه همه گریه کنن کی قراره بقیه رو جمع کنه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
اتش یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 11:37 http://reticence.blogfa.com/

گاهگاهی که دلم میگیرد
میگویم: به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
به دیاری که پر از دیوار است؟
حس تنهای درونم گوید:
بشکن دیواری که درونت داری! چه سوالی داری؟
تو “خدا را داری” و خدا اول و آخر با توست…
.

و خدایی که به شدت کافی ست

بردیا یکشنبه 13 بهمن 1398 ساعت 17:44

پدر بزرگتو از دست دادی؟
خدا رحمتش کنه
الان خوبی دختر؟

آره متاسفانه.
ممنون خدا رفتگان شما رو خم بیامرزه.
خوب که... چه میشه کرد ؟ باید کم کم خوب بشیم و عادت کنیم به جای خالیش

بردیا یکشنبه 13 بهمن 1398 ساعت 17:43

چ کردی امتحانا رو؟

مزخرف بودن ولی پاس شدن. ترم پیش کلی ۱۹ داشتم این ترم دریغ از یکی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.