دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

할아버지

امروز غروب که داشتم برمیگشتم، وقتی جای خالی گردو هایی رو دیدم که درآوردن، درختایی که خیلی از شاخه های اصلی شون بریده شده، یا اون درخت سر نبشی که تو بچگی سر مالکیت ش دعوا میکردیم  و الان تقریبا دیگه وجود نداره‌، باغی که خزون سرتاسرش رو گرفته و هیچ کس اون طور که باید و در شانش مراقبش نیست

همه و همه یه معنی داشت، همه چی عوض شده، آدما هم. و من هم

همه چی عوض شده و انگار زندگی فرمول جدیدی رو ارائه داده و یه مدل دیگه باید پیش بریم. 

من میدونم چیزی دیگه مثل قبل نمیشه‌، اما یه وقتا چشم که میگردونم، یکی رو میبینم که یهو توی دستام نخودچی کشمش میریخت، تو جیب هاش یهو گردو پیدا میشد، انار شکسته رو باز میکرد و میگفت اینو که نمیخواد بشوری، همین طوری بخورش. میبینمش که داره راه میره یه وقتا با عصا، یه وقتا سالم تر و سرحال تر و بدون عصا، یه وقت پاییز، یه وقت بهار و تابستون.

گاهی یادم میاد وقتایی که شاهنامه میخوند و مثنوی، یادم میاد کتاب نوشتناش رو،

 خیلی چیزا رو یادم میاد و میبینم و میدونم دیگه هیچی مثل قبل نیست.

دلتنگ نیستم ، فقط یه وقتا یادم میاد و اون یه وقتا خیلی غریبه مثل غروب امروز، خیلی

نظرات 2 + ارسال نظر
یک مرد یکشنبه 27 آذر 1401 ساعت 10:33 http://Whiteshadow.blogsky.com

چقدر نوستالوژیک

بله، اما قدمت زیادی نداره

لیمو سه‌شنبه 22 آذر 1401 ساعت 09:22 https://lemonn.blogsky.com/

بعضی وقتها آدم حس میکنه اون روزها فقط یه رویا بوده، یه خواب.

آره، یه رویا که خیلی از قسمت هاش قشنگ بوده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.