دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

۱ مهر

امشب میخواستم به عنوان شب قبل رفتن برم بیرون و یه چرخی توی هوای خنک مایل با سرد اول مهر بزنم، اول میخواستم برای خرید یه سری خرده ریز برم، ولی بعد گفتم برم جایی که احتمالا پرتقال رو میبینم، اما خب در نهایت قضیه کنسل شد. حس گنگی دارم، میدونم بی حسی نیست، چون اتفاق نیفتاده هنوز درکش نمیکنم، این که میخوام برم یا نه، هم آره است و هم نه جوابم. اما خب بازم....

وسیله هام رو تقریبا جمع کردم البته که هنوز کلی کار داره و احتمالا کم و زیاد میشه. 

برخورد پرتقال با این قضیه در نوع خودش جالب بود، و من که تا لحظه آخر نمیدونستم نظر و تصمیمش درباره کاری که ازش خواستم چیه، در نهایت کارش رو دوست داشتم. 

تو این هاگیر واگیر نشستم بافتنی کردم امروز و کتاب گوش دادم. :/

کاملا خونسرد‌. 

حرف؟ بسیار است. 

حوصله؟ در حال حاضر داره ته میکشه. 

.

اصلا حواسم نبود فصل دوم آسدال داره میاد یهو امشب دیدم زیرنویس قسمت چهار اومده که یعنی هفته پیش پخشش شروع شده. 

تو فکرم قبل رفتن دانلود کنم یا نه چون حجم میگیره بذارم برم همونجا وقت م خالی شد یه قسمت یه قسمت ببینم.  البته که فصل یک رو ندیدم  و دو رو برای اینکه بازیگر نقش اصلی ش رو از بازی ش خوشم میاد میخوام شروع کنم از فصل یک ببینم.

حرف مهم تر ندارم برای گفتن؟ چرا دارم خیلی هم هست اما حوصله ش رو ندارم فعلا.

الان همه توی یه جبهه ایم و همه موافق. منم میخوام برم. اما انگار هنوز باورم نشده. فعلا مثل یه شوکه. انگار تا نرم تا از نزدیک لمسش نکنم باور نمیکنم. 

اینکه هنوز نمیدونم چه تاریخی باید اونجا باشم، و اینکه این چند روزه هرجا کار دارم تقریبا بسته است یا بخاطر تعطیلات که کارام رو به تاخیر انداخته رو اعصابمه. 

ااین وسط فقط یه گره ذهنی دارم، این که هنوز نتونستم باهاش درمورد این قضیه حرف بزنم و نظرش رو بدونم و بدونم کاری که میخوام رو قبول میکنه؟ 

خارج شدن از منطقه امن ذهنی واقعا عجیبه. 

فقط نمیدونم با این همه حرفایی که همیشه گفتم، چه جوری همه این چند سال تو فکر مهاجرت بودم؟؟  تازه این که تو همین کشوره. 

تا دو روز پیش میخواستم یه چمدون دست بگیرم و برم یه جای دور‌. خب حالا که در باور نکردنی ترین حالت قبول شدم و همونی هم که میخواستم قبول شدم، دو دلم. بین رفتن یا موندن. هر دو کد رشته یکیه فقط جاش فرق داره. یکی ازاد همینجا، یکی روزانه یه جای خیلی دور تر. 

عجیبه انگار وقتی یه چیزی رو میخوای یهو مهیا میشه اون شوک اولیه ش باعث میشه ی م سردرگم باشی. 

امشب نزدیک یه ربع بی وقفه گریه میکردم. برای اینکه باور نمیکردم بالاخره بعد این چند سال نشدن و رد شدن و همه جوابهای منفی،  امشب نتیجه مثبت باشه. داشتم شام میخوردم مامان گفت اومده. گفتم بعد شام میرم ولی اصلا نتونستم و همون وقت رفتم. 

نمیدونم برم یا بمونم، نمیدونم چی میشه، هنه چی  ببستگی به شرایط و تصمیمات خانواده داره. اما یادم نمیره امشب رو. هیچ کس ارزشش رو اندازه من درک نمیکنه. ارزش شدن بعد یک دنیا نشدن. 

علاوه بر این که خودم دو دلم، یه دو  دستگی توی خونه ایجاد کردم. 

دو دلی خودم عوامل زیادی داره ولی شاید یکی ش ترسه، یکی ش هم برنامه کارم با پرتقاله که کنسل نشه. 

نمیدونم. 


امشب یکی بهم گفت تو چی؟ تو کی رو دوست داری؟  اصلا کسی رو دوست داری؟

و من داشتم به این فکر میکردم، آره برعکس اینکه همه عالم و آدم فکر میکنن من هیچ حسی به هیچ کسی ندارم، یه روزی یه نفر رو به بیشترین حدی که الان میتونم تصور کنم دوست داشتم. تا حالا اسمش رو نگفتم اینجا، بذار بهش بگیم "بی توجه". اون قضیه شروع نشده تموم شد، مدت ها طول کشید تا باخودم کنار بیام. اوایل با اینکه به لفظ میگفتم که پذیرفتم، اما باور نکرده بودم، حدود یه سال و خورده ای طول کشید تا بپذیرم.و با اینکه پذیرفتم هنوز حسی در وجودم مونده بود شاید تا ۸، ۹ ماه پیش. تا اینکه یه روز دیگه حسی بهش نداشتم. حتی امشب که اتفاقی بعد مدت ها عکسی ازش دیدم و داشتم فکر میکردم دیگه حسی در وجودم مونده و دیدم که نه حالا مدت هاست که واقعا حسی نیست. 

تلاش هام در چند سال گذشته جواب داده، تونستم با خودم کنار بیام، و به احساساتم به آدمی فکر میکنم که چند وقتیه توی روزهام حضور داره و با اینکه نظر مثبتی بهش دارم احساساتم بهش ضد و نقیض اند. یه روز میخندم، یه روز از دپرس بودنش، انرژی منم کم میشه. یه روز لحظه شماری میکنم برم ببینمش، بعد همون وقت سعی میکنم بابت کاری که کرده و من خوشم نیومده جدی باشم و به خودم یاد آوری کنم ارتباطمون چیه و به خودم بگم هوا برت نداره لطفا. 

و جالب  اینکه ماجرای امشب  و  اون سوال درست در تاریخ همون اتفاق چند سال پیشه تا یه چیزایی رو به خودم یاد آوری کنم.