ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
این مدت اتفاق زیاد افتاد که خواستم بنویسم و نه حوصله م نشد، در مجموع اوقات خوبی بود.
این روزا استرس دارم، نمیدونم چی و چرا؟ ولی دارم.
یه حس بد دارم،
اون روزا که از یکی خوشم می اومد و اون نه، نمیفهمیدمش
ولی الان که گه گاه رفتار ها و حرف های رو از یه بنده خدایی میشنوم که به تصدیق بعضی اطرافیان گویا احساسی داره، حالم یه جوری میشه. نه که آدم بدی باشه، آدم خوب و محترمیه، حتی حرف زدن و بحث باهاش هم بد نیست، ولی نمیدونم چرا بحث به این جا که میرسه حالم خوب نیس، مثلاً همین دیروز یه چیزی گفت که آدم چیز دیگه ای به جز تلاش اندک برای توجه نشون دادن نمیتونست برداشت کنه، خر نیست که آدم، میفهمه . ولی همین حالم رو بد میکنه، استرس و دلشوره میده
نفسم میگیره از این حس بد.
حالا میفهمم تو یکی رو بخوای و به جای اون یکی دیگه بهت توجه کنه چه قدر بده، و از اون آدم اون سال ها ممنونم که به خودش ظلم نکرد و قبول نکرد.
پرتقال؟ نمیدونم! هیچ ایده ای ندارم که این ماجرا چطور میشه.
حستو میفهمم. واضح نوشتی و تجربه غریبی نیست.
فکر کنم باید به خودت زمان بدی
نمی دونم ،,,شاید اینطوره