دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

بدم میاد از این که بقیه من رو میفرستن جلو اول ارائه بدم، خوب که ایراد کار در اومد بعد خودشون برای جلسه بعد بگن، در صورتی که این جلسه باید می‌بودن. 

امروز استاد محبوبم کلی عیب و ایراد گرفت و انتظارات بالاتری داشت، ناراحت شدم عمیقأ. امیدوارم توی نمره تاثیر بدی نذاره. ولی خب نکاتش رو حتما رعایت میکنم برای بعد ها بی حرف پیش. هیچی دیگه همین. خستمه باید یه ارایه رو به فردا برسونم وگرنه هفته دیگه باید این همه راه برم. 

یه پروژه مقایسه ای داشتیم به استاد گفتم میخوام این دو تا کشور رو مقایسه کنم گفت نه برو اون رو با برنامه آموزشی دانمارک مقایسه کن این خیلی پیشرفته تره، رفتم دانلودش کردم چند وقت پیش و الان با توجه به کمبود وقت، دارم میخونم و نکته برداری میکنم، طولانی نیست، و نثر روانی داره. در ضمن اینکه تا اینجا فوق العاده است. یعنی این جمله بچه رو بفرستیم مدرسه یه چیزی یاد بگیره بلکه به درد زندگی ش بخوره و یه جا تو زندگی استفاده کنه، رو داره در عمل نشون میده. یا تلاش کرده برنامه ش این باشه. حالا اگه از صد درصد، ۶۰ درصدش هم محقق بشه همه طوره برد کرده. میگه تحصیل اجباریه نه مدرسه رفتن. میگه مدارس به سبک های مختلف خصوصی و دینی و غیره هستن، این که من تعریف کردم هم هست. جالب که ۷۸ درصد این رو میرن. بعد میگه ۳ تا هدف دارم: از همه پتانسیل بچه ها استفاده بشه، سابقه اجتماعی  توی نتیجه تحصیل تاثیرش کم بشه، بچه درسا رو عملی و حرفه ای یاد بگیره. 

چرا اینا رو دارم میگم؟ چون جالب بود میتونید برید کامل مطالعه ش کنید خیلی جالبه، ضمن اینکه احتمالا اینو بعدا خصوصی میکنم. 

احوالت شخصی خودم در هفته ای که گذشت؟؟ کاملا نامناسب، تازه الان و دیروز و امروز یکم بهترم، هدر دادن وقت؟ بسیار، تقریبا کل امروز به خور و خواب گذشت.

حرف های دیگه؟ بسیار. حوصله گفتن؟ در حال حاضر هیچ. 

همین. 

عمیقااا دارم به جایی میرسم که برم پیش این کافه ای بی فرهنگ دم دانشگاه و باهاش دعوا کنم که اون سگ لامصب رو بدون قلاده رها نکن اونجا، هر شب که رد میشم نزدیکه دور از جون یه چیزی م بشه از ترس. سه شب پیش وقتی دیدمش یه جوری گفتم وای که هرکی اونجا بود تعجب کرد که این چرا داره مسیر راست رو تغییر مسیر میده. 

امشبم که تنها بودم و تا اومدم اون یه تیکه رو رد شم از ترس قفل کرده بودم و دندونام چفت شده بود. از یه طرفم میترسم برم بگم بدتر لج کنه و یه وقت بدتر بشه. 

امشب یکی بهم گفت داره ازدواج می‌کنه و عروسی ش چند ماه دیگه است، و لفظی دعوتم کرد، تشکر کردم گفت بقیه بچه ها هم هستن. حالا با اینکه درست نبود دفعه اول قبول کنم و گفتم احتمالا فرصت نمیشه، ولی اگه کارت آورد دلم میخواد برم، یه شهر دیگه است ولی دسترسی ش راحته و شاید بشه.

انقدرررر ذوق کردم براش، من اینو تا دیروز یه فنچ  می‌دیدم، حالا میگه دارم زن می‌گیرم، از وقتی گفته انقدررر خوشحال شدم براش. 

بهم گفتن x داره جابه جا میشه اتاق شما، از اونجایی که راحت نبودم وااااقعا، رفتم بهش گفتم ببین سر یه مسائلی من راحت نیستم بیای اینجا برو بگو بفرستند یه جا دیگه، البته محترمانه، بهش گفتم بخاطر خودت نیست و بخاطر کساییه که باهاشون رفت و آمد داری قبلاً دوست من بودن و من نمیتونم بخندم و نگاشون کنم که من مثلاً باهاتون خوبم. راستش رو گفتم و گفتم که بهشون نگه. البته امیدوارم. 

البته اون هم گفت دو روز دیگه کلا داره میره، اما خب امیدوارم همین دو روزم نیاد اینجا.

بماند که باز یکم از اون پند و اندرز های الکی که، اینجا خوابگاهه و عمومیه و  به هرحال نمیتونی از این رفت و آمد ها در بری، برام ارائه کرد، که خب بیخیال. اما خب امیدوارم نیاد. و نیز واقعا امیدوارم بین خودمون بمونه و دردسر نشه.