ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اون روزی که یاد بگیرم به هرکسی اعتماد نکنم، صرف ظاهر و رفتار طرف، یهو دست کمک برای هر کسی نگیرم و فاز انسان دوستی برندارم، کنجکاوی نکنم که فلانی دردت چیه بیا باهم درمونش کنیم،
اون روز من ممنون خودم میشم. واقعا یک جاهایی نباید برات مهم باشه کی چی کار میکنه. میخوای کمکش کنی، ولی طرف دو روز بعد کاری میکنه که از کار خودت پشیمون بشی.
+ نیازمند دعاهای خوب هستم.
ترسناکه، در حالی که تا چند روز پیش روزشماری میکردم کی برمیگردم، الان حس میکنم هنوز ظرفیت یه مدت دیگه موندن رو دارم.
حتی با وجود این گرمای طاقت فرسا.
حتی با وجود اینکه چند روز پیش دلم برای بچه ها خیلیییی زیاد تنگ شده بود.
البته یه دلیل ش این میتونه باشه که بلیت گرفتم و برام یه حس امن ایجاد میکنه. و بعد اینکه سرم تقریبا شلوغه و بیکار نیستم.
+ نمیدونم دعای عهد چه حسی داره، یه حس غریبه، به ندرت گوش میدم ولی هربار حسش مثل اون نسیم خنکیه که صبح های سرد و خنک دبیرستان میومد، وقتی سر صف پخش میشد.
امتحان دارم، هیچی نخوندم، دور خودم چرخیدم، برای فردا رو دیروز خوندم، الان برای پس فردا رو دارم میخونم، که بعدش برای فردا رو دوره کنم، بعد زود شام خورده بود، گشنم بود رفتم غذا درست کردم، ولی نمیتونم بخورم انگار سیر باشم. چایی هم فایده نکرد. استرس گرفتم. همه باهم در فضای استرس واری هستیم. و الان دلم خواست بگم دلم میخواد با استاد درس فردا بریم بشینیم فرایند انتخابات رو تحلیل کنیم. تنها کسیه که میتونی از هر دری براش نظر بدی و تحلیل کنید و خوشش بیاد و بعد تحلیل های تو رو اصلاح کنه. در لحظه خواستم بگم کاش مشاورم بشه. ولی بازم استادای دیگه ای هستن که دلم میخواد باهاشون کار کنم.
هم اکنون یک هزاپا از ناکجا آباد سر رسید و رشته کلام رو ازم گرفت که جای پرت و پلا گویی برم درس بخونم.
و من الله توفیق
یه سخنرانی، چند وقت پیش میگفت: بپذیرید، آدما رو همون طور که هستن بپذیرید.
و چند وقته میخوام بپذیرم آدمی رو که بسیار دوستش دارم، اگه میخواد همین طوری که هست بمونه، به همین عنوان، میپذیرمش .اصرار نمیکنم به حس قشنگی که به وجود اومده که تغییر کنه. یاد گرفتم پذیرشش رو، پذیرش این فرد به همون صورتی که هست، نه اون صورتی که من میخوام باشد .
حالا که میگم نمیدونم بعد چه قدر نظرم عوض بشه، چه قدر بهش عمل کنم یا اصلا چی پیش بیاد، ولی حس و نظر الان منه. راستش یه چیزی باعث شد به این نتیجه برسم.
در گیر و دار احساسات ضد و نقیض، و متعدد این چند وقته، به جایی رسیدم که میخواستم تعلل نکنم، نگذارم فرصت ها از دست برن، میخواستم سعی کنم و بعد فهمیدم دیر شده، شاید به اندازه چند روز. و کسی که بهم فهموند که دیر شده، انقدر معتمد و عزیز هست که شک نکنم به حرفش.
و داشتم فکر میکردم چند نفر دیگه ممکنه بین این احساسات متناقض تا رسیدن به یک تصمیم فرصت رو از دست داده باشن؟ یا از دست بدن؟ و الان باز بین فکر های مختلف دیگه ای چرخ میخورم، فکرایی که به زبون نمیان، با چاشنی یکم ترس، و تجربه های قدیم، و باز هم ترس. میخوام با دوستی صحبت کنم که شاید بتونه کمک کنه. اما نمیدونم چه قدر درسته کارم؟ اصلا میتونم یا نه؟ و بعد فکر میکنم عجله نکن یکم دیگه فرصت بده. و باز میترسم نکنه بین این فرصت دادنه، باز اشتباه کنم؟ یا باز دیر نشه؟
و اصلا یک وقتایی از بیان این فکرها و حس ها به شدت، به شدت از خودم خجالت میکشم. حتی با وجود اینکه یک وقتایی بیشتری به خودم حق میدم.
امشب با بچه ها مروری بر اخبار و وقایع یکی دو هفته اخیر دانشگاه داشتیم، که بحث به یه مسیری رفت که یکی یه چیزایی شنید که به نظرم نباید میشنید و بهم ریخت . واقعا نمیدونم چرا پشت سر بچه مردم، اونم کسی که کاری به هیچ کسی ندارم آنقدر حرف میزنن. حالا هرچی ما میگیم تو کار اشتباهی نکردی، مشکل از اوناست، این هی میگه چرا باید اینجوری بگن.
خلاصه که امیدوارم یه سریا حرف نزدن پشت بچه مردم رو یاد بگیرند.
الآنم یک سری احوالات و فکرای جدیدی دارم که این یکی دو روزه احتمالا درموردش به یک جمع بندی احتمالی میرسم که احتمالا بیام بنویسم.