دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

خیلی جدی رفتم دیروز قیمت تخته و اره گرفتم، و اگه طرف خودش بود یهو میدیدی خریدم و اومدم‌ . واکنش مامان اینا خیلی خوب بود، اینجوری که همین یه کار ت باقی مونده‌‌ . وسایل سابقم حیف شد نفهمیدم چطوری گم شد. ولی خب یه ایده ای به ذهنم رسیده که باید ببینم چه طور میشه. چند تا طرح قشنگم برای گلدوزی دارم باید ببینم برای اونا کی وقت میکنم. 

درمورد پست قبل، داشتم فکر میکردم  تو اون لحظه و اون آدم رو داشتی، همون ساعت خوشی که با این آدم سپری شد، مال تو بودن، سهمت بوده و گرفتی ش. تا قطره آخرش رو نوشیدی‌. و هر قدر دیگه ای که سهمت  باشه رو دریافت می‌کنی. آسمون رو دیدی امشب چه قشنگه؟ ماهی که انقدر زیباست. 

دیدی  آدما عاشق ماه میشن وقتی نمیتونن تو دستشون داشته باشنش؟  فقط از دور تماشا‌ش میکنم و لذت میبرن. وقتی هایی که ماه کامله و نورش همه جا پخش شده که دیگه هیچی. وقتی هم که آسمون ابری دلشون میگیره. اینم همینه عزیزم، مثل عاشق ماه شدن، فقط باید از حضور در لحظه لذت ببری.

ـــ

هوا چه سرد شد یهو. با تشکر از پاییز که زود اومد فکر کنم بارون بیاد شبی.

یه سری لحظه ها و آدم ها خیلی قشنگن، آنقدر که میتونی آرزوشون کنی ولی شاید نتونی‌ اونا رو برای خودت داشته باشی. پس شاید بهترین کار لذت بردن از اون لحظه های قشنگه، و اینکه اجازه بدی قلبت پر بشه از اون حس قشنگ اون لحظه، فقط همین‌. :)

چند بار خواستم بنویسم نشده، یعنی دلیل نوشتن پیدا نکردم، حتی الان که خواستم بنویسم خیلی چیزا از ذهنم پرید، چند وقتی میشه که قبول کردم شاید باید از فکر پرتقال بیام بیرون و اجازه بدم زندگی روند عادی خودش رو طی کنه، از اون موقع حتی جلساتی که برای اون پروژه داریم هم سبک تره، و اینکه الان به دید یک ارشد میبینمش بهتر. 

درگیر این آزمون مسخره م که سر و تهش معلوم نیست، نه میخونم، نه نمی‌خونم. از بلاتکلیفی بدم میاد، و امیدوارم که این آزمون به خیر بگذره. 

امیدوارم بتونم فکر های توی سرم رو مرتب کنم. 

++

به یک طریقی فهمیدم که متاسفانه چشم قشنگ پدرش فوت کرده، در واقع دیدم استوری گذاشته توی صفحه تقریبا در مخاطبش، و میخواستم از احوالش با خبر باشم، کار خوبی نبود میدونم. 

دو و دل بودم که بهش  پیام بدم یا نه، از طرفی فکر کردم با خودش نمیگه این از کجا فهمیده و خب جالب نیس، از طرفی هم امروز داشتم فکر میکردم اون نمیدونه که تو میدونی و خبر داری، خودت که میدونی، میفهمی که باید بهش پیام بدی. هر طور بود یه پیام احوال پرسی براش فرستادم، می‌دونم که جواب نمیدن احتمال زیاد، ولی خب....

--------

یه حالی م، احساس میکنم کلاف های نخ های گلدوزی م بهم پیچیده و باید بشینم هر کلاف رو جدا کنم، همه چی واضح ولی درهمه


خطاب به بعضی ها: شهریور ۴۰۳ ایم، همین، بقیه ش رو بخوای خودت میگی، فقط خواستم بگم حواسم هست بهت یادت هستم

رفته کتاب برای کنکور خریده، نگاه کتاب ها میکنم، یهو یاد خودم می‌افتم، اون روز سرد پاییزی که کتاب هام رو تحویل گرفتم، ذوق، شوق و علاقه ای که داشتم. یهو اشک تو چشام جمع میشه. من چه قدر به خود ظلم کردم. با نخوندنم، درست نخوندنم، کافی نخوندم. با این که از کلیت اتفاق های بعدش پشیمون نیستم، حداقل الان، ولی باز یادآوری یه بخش های ش دردناکه. شاید هنوزم دارم ظلم میکنم به خودم، با درست نخوندم برای آزمون، اگه این فرصت کم رو نخونم، نمی‌دونم. امیدوارم این دفعه به خودم ظلم نکنم.

+ دلم طاقت نیاورد، زنگ زدم چشم قشنگ، با شماره ای که نداشت. جواب داد، حالش خوب نبود، انگار تصادف کرده بود و می‌گفت یه هفته گوشیم خاموش بوده. یه هفته ش رو نمیدونم، ولی یه روز قبل فرستادن اون پیام خاموش بود گوشی‌ش. گفتم دلم نیومد زنگ زدم خداحافظی، گفت مگه کجا میری، گفتم هیچ جا، فکر کردم تو نمیخوای دیگه در ارتباط باشی، گفت نه، گفت کی برمیگردی، و در نهایت قرار شد وقتی بی حرف پیش رفتم بهش زنگ بزنم. با این که دلخورم ازش، ولی دلم نمی‌خواد تنها ش بذارم با چیزایی که می‌دونم، دلم میخواد بدونه می‌تونه روی من حساب کنه و حتی اگه فقط بتونم براش گوش شنوا باشم.

+ صدای آهنگ یکی از همسایه ها داره می‌ره رو مخم، آخه ۱۲ شب؟؟؟ بخواب انسان شریف.