دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

چند بار خواستم بنویسم نشده، یعنی دلیل نوشتن پیدا نکردم، حتی الان که خواستم بنویسم خیلی چیزا از ذهنم پرید، چند وقتی میشه که قبول کردم شاید باید از فکر پرتقال بیام بیرون و اجازه بدم زندگی روند عادی خودش رو طی کنه، از اون موقع حتی جلساتی که برای اون پروژه داریم هم سبک تره، و اینکه الان به دید یک ارشد میبینمش بهتر. 

درگیر این آزمون مسخره م که سر و تهش معلوم نیست، نه میخونم، نه نمی‌خونم. از بلاتکلیفی بدم میاد، و امیدوارم که این آزمون به خیر بگذره. 

امیدوارم بتونم فکر های توی سرم رو مرتب کنم. 

++

به یک طریقی فهمیدم که متاسفانه چشم قشنگ پدرش فوت کرده، در واقع دیدم استوری گذاشته توی صفحه تقریبا در مخاطبش، و میخواستم از احوالش با خبر باشم، کار خوبی نبود میدونم. 

دو و دل بودم که بهش  پیام بدم یا نه، از طرفی فکر کردم با خودش نمیگه این از کجا فهمیده و خب جالب نیس، از طرفی هم امروز داشتم فکر میکردم اون نمیدونه که تو میدونی و خبر داری، خودت که میدونی، میفهمی که باید بهش پیام بدی. هر طور بود یه پیام احوال پرسی براش فرستادم، می‌دونم که جواب نمیدن احتمال زیاد، ولی خب....

--------

یه حالی م، احساس میکنم کلاف های نخ های گلدوزی م بهم پیچیده و باید بشینم هر کلاف رو جدا کنم، همه چی واضح ولی درهمه


خطاب به بعضی ها: شهریور ۴۰۳ ایم، همین، بقیه ش رو بخوای خودت میگی، فقط خواستم بگم حواسم هست بهت یادت هستم