دل نوشته

ذهن مکتوب

دل نوشته

ذهن مکتوب

رفته کتاب برای کنکور خریده، نگاه کتاب ها میکنم، یهو یاد خودم می‌افتم، اون روز سرد پاییزی که کتاب هام رو تحویل گرفتم، ذوق، شوق و علاقه ای که داشتم. یهو اشک تو چشام جمع میشه. من چه قدر به خود ظلم کردم. با نخوندنم، درست نخوندنم، کافی نخوندم. با این که از کلیت اتفاق های بعدش پشیمون نیستم، حداقل الان، ولی باز یادآوری یه بخش های ش دردناکه. شاید هنوزم دارم ظلم میکنم به خودم، با درست نخوندم برای آزمون، اگه این فرصت کم رو نخونم، نمی‌دونم. امیدوارم این دفعه به خودم ظلم نکنم.

+ دلم طاقت نیاورد، زنگ زدم چشم قشنگ، با شماره ای که نداشت. جواب داد، حالش خوب نبود، انگار تصادف کرده بود و می‌گفت یه هفته گوشیم خاموش بوده. یه هفته ش رو نمیدونم، ولی یه روز قبل فرستادن اون پیام خاموش بود گوشی‌ش. گفتم دلم نیومد زنگ زدم خداحافظی، گفت مگه کجا میری، گفتم هیچ جا، فکر کردم تو نمیخوای دیگه در ارتباط باشی، گفت نه، گفت کی برمیگردی، و در نهایت قرار شد وقتی بی حرف پیش رفتم بهش زنگ بزنم. با این که دلخورم ازش، ولی دلم نمی‌خواد تنها ش بذارم با چیزایی که می‌دونم، دلم میخواد بدونه می‌تونه روی من حساب کنه و حتی اگه فقط بتونم براش گوش شنوا باشم.

+ صدای آهنگ یکی از همسایه ها داره می‌ره رو مخم، آخه ۱۲ شب؟؟؟ بخواب انسان شریف.