ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حقیقتا ظرفیتم تکمیله، دلم میخواست بنویسم اتفاقای این چند روز رو. نمیدونم شایدم یه وقتی نوشتم ولی الان نه حالش رو دارم نه حوصله ش رو.
دوست دارم هرچی تو دلم مونده بارشون کنم ولی بابا میگه هیچی نگو، میگه میخوان بیارنت تو بازی خودشون و منتظرن تا حرف بزنی، راستم میگه، من قبلا زخم اینارو خوردم.
ولی خیلی نامردن، شنبه صبح یه نفس راحت کشیدم گفتم خب فعلا همه چی آرومه، نیم ساعت نشد که طوفان شد باز.
این حرفا هم گفتن نداره ولی خب نگم چه کنم
ولی به نظر من بنویسید
اینجا بدون ترس از قضاوت شدن خودمون رو سبک کنیم باور کنید تأثیر داره... بنویسید حتی اگر خواستید منتشر نکنید و پیش نویس بمونه ولی نذارید روی دلتون بمونه... مگه این دل بیچاره چقدر گنجایش داره...
نمیدونم زهره جان، شاید ، روزی
بگو ایران جان
من رو با این وضعیت آشفته فقط نوشتن آرومم کرد.
موافقم باهات ولی حرفاییه که دل گفتنش رو ندارم هنوز. نمیدونم شایدم یه وقتی نوشتم
با من
تو خودت کم دردسر داری که اینم بهش اضافه بشه؟