ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
الان توی این لحظه بعد ۳ ساعت از این تماس لعنتی ، دلم میخواد برم یه جا خیره بشم به در و دیوارا. ولی خب نمیشه. نمیدونم باید ساعت ها و روز ها ازش بنویسم یا نه. فقط میدونم شوک عظیمی بهم وارد شده و من وا موندم . که داشتم حرف میزدم این گلی در اتاق رو باز کرد و بلند گفت چرا جواب نمیدی انقدر صدات میزنن اونم گفتم بهش بعدا زنگ میزنم ولی گفت نه دیگه جمله آخرم رو بگم.
بعدا نوشتم : مامان میگه کی اینطوری ناک اوت ت کرده که زبون ت بند اومده حرف نمیزنی.
انقدر گیجم که نمیدونم چی غلطه چی درست.
چ شده
اتفاق جالبی نبود