ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
یه سخنرانی، چند وقت پیش میگفت: بپذیرید، آدما رو همون طور که هستن بپذیرید.
و چند وقته میخوام بپذیرم آدمی رو که بسیار دوستش دارم، اگه میخواد همین طوری که هست بمونه، به همین عنوان، میپذیرمش .اصرار نمیکنم به حس قشنگی که به وجود اومده که تغییر کنه. یاد گرفتم پذیرشش رو، پذیرش این فرد به همون صورتی که هست، نه اون صورتی که من میخوام باشد .
حالا که میگم نمیدونم بعد چه قدر نظرم عوض بشه، چه قدر بهش عمل کنم یا اصلا چی پیش بیاد، ولی حس و نظر الان منه. راستش یه چیزی باعث شد به این نتیجه برسم.
در گیر و دار احساسات ضد و نقیض، و متعدد این چند وقته، به جایی رسیدم که میخواستم تعلل نکنم، نگذارم فرصت ها از دست برن، میخواستم سعی کنم و بعد فهمیدم دیر شده، شاید به اندازه چند روز. و کسی که بهم فهموند که دیر شده، انقدر معتمد و عزیز هست که شک نکنم به حرفش.
و داشتم فکر میکردم چند نفر دیگه ممکنه بین این احساسات متناقض تا رسیدن به یک تصمیم فرصت رو از دست داده باشن؟ یا از دست بدن؟ و الان باز بین فکر های مختلف دیگه ای چرخ میخورم، فکرایی که به زبون نمیان، با چاشنی یکم ترس، و تجربه های قدیم، و باز هم ترس. میخوام با دوستی صحبت کنم که شاید بتونه کمک کنه. اما نمیدونم چه قدر درسته کارم؟ اصلا میتونم یا نه؟ و بعد فکر میکنم عجله نکن یکم دیگه فرصت بده. و باز میترسم نکنه بین این فرصت دادنه، باز اشتباه کنم؟ یا باز دیر نشه؟
و اصلا یک وقتایی از بیان این فکرها و حس ها به شدت، به شدت از خودم خجالت میکشم. حتی با وجود اینکه یک وقتایی بیشتری به خودم حق میدم.